اعتراض علي به شركت فرماندار بصره (عثمان بن حنيف) در...











اعتراض علي به شرکت فرماندار بصره (عثمان بن حنيف) در مهماني اشراف



«اقنع من نفسي بان يقال اميرالمومنين.»

آيا کافي است که نامم اميرالمومنين باشد.

«عثمان بن حنيف»، پيرمردي پرهيزکار بود و طبق پيشينه و شخصيتي که در اسلام داشت از سوي اميرالمومنين (ع) به فرمانداري شهر بصره برگزيده شد. شبي يکي از بزرگان بصره او را ميهمان کرده و در مجلس پذيرايي شاياني از فرمانرواي خود به جاي آورده بود. چون اين خبر به حضرت علي (ع) رسيد، سزاوار ندانست که ميان فرماندار شهر با طبقه اشراف آنجا از اين گونه همنشينيها در کار باشد. بنابراين، نامه زير را به عثمان بن حنيف، فرستاد:


به عثمان پور حنيف است اين
ز سوي علي، رهبر مومنين‏


شنيدم که در بصره، مردي جوان
ترا برده بر سفره‏اش ميهمان‏


در آن سفره کز گونه گونه غذا
چو رنگين‏کمان بود شادي‏فزا


نشستي بر آن خوان، شبي کامياب
بسي صرف کردي شراب و کباب‏


نشستي بخوان چون گرسنه يتيم
که بوده است از فقر در رنج و بيم‏


به ناگاه بر سفره‏اي شاهوار
نشيند برآسايد از روزگار


شنيدم بر آن سفره گشتي نوان
چناني که ليسيده‏اي استخوان‏


در آن دم که بودي بدان نغزخوان
گروهي گرسنه بر آن آستان‏


ز بيچارگي ناله برداشتند
شما را جوانمرد پنداشتند


ولي هيچيک از شما نزدشان
نرفتيد با لقمه‏اي خشک نان‏


و حتي تو عثمان نکردي ز داد
نظر سوي اينان و بردي ز ياد


بر اين ملک اکنون منم پيشوا
نظر کن به کردار فرمانروا

[صفحه 52]

علي راست روزانه دو نان جو
به يک سال دو جامه آن هم نه نو


درست است مانند من نيستيد
ولي ياد داريد خود کيستيد


تو ماموم و من بر تو هستم امام
تو چون من به رفتار کن اهتمام‏


به يزدان که نه جامه، نه سيم و زر
نيندوختم هيچ از اين رهگذر


همه ثروت ملک در چنگ من
بود جمع و هستم سر انجمن‏


کنم آرد از مغز گندم اگر
توانم از آن نان شوم بهره‏ور


خورم آب در شيشه‏هاي بلور
بپوشم همي جامه خز و سمور


ولي من هميشه هوس را به بند
درآورده‏ام تا نبينم گزند


فدک بود در دست ما استوار
همه برگ هستي از آن برقرار


طمع بست قومي به ميراث ما
گرفتند آن مزرع پر بها


«مرا حاجت کاخ و املاک نيست
که منزلگه ما به جز خاک نيست»


ولي هيچ حسرت ندارم بر آن
که مستغنيم زان فدک بي‏گمان‏


خورم سينه کبک وز بره، ران
نشايد کسي را گشايد زبان‏


مرا حاجت کاخ و املاک نيست
که منزلگه ما به جز خاک نيست‏


در آن غم فزاخانه‏ي گور تنگ
که در بر بگيرد ترا خاک و سنگ‏


توانگر در آن دخمه خاموش گشت
همه حب دنيا فراموش گشت‏


در آن دخمه خفتند شاه و گدا
به يک پيرهن رفته سر تا به پا


در آنجا نه شه، بر کسي رهبر است
نه درويش از ديگري کمتر است‏


به روز جزا سنت نابجا
بود ننگ آن کو نهاده به جا


من اينک که در دست دارم زمام
کنم ياد بيچاره را صبح و شام‏


به بالش گذارم سر آرام و سير
کشد خلق از بينوايي نفير


گرسنه بخسبد کسي در يمن
علي (ع) سير باشد دريغا به من‏


شريک است در رنج درماندگان
علي، وين مساوات شد بي‏گمان‏


بود رهنما روح پرهيزکار
که اندر جهان گشته اينم شعار


چو شاعر چنين گفته در انجمن
بود گوش آزاده بر اين سخن‏


که ننگست اگر سير خسبي تو شب
گرسنه بماند به رنج و تعب‏


منم شاه بر مسلمين جهان
شريکم به هر سختي و رنجشان‏

[صفحه 53]

بود شيوه‏ي رهبر دادگر
کند ياد درماندگان بيشتر


به آحاد ملت برابر بود
به دارايي و فقر همسر بود


شه دادگستر به درماندگان
بود يار از هر نظر بي‏گمان‏


ولي آنکه خودکامه شاهنشه است
ز رنج گدايان کجا آگه است؟


هوس ريشه کردست او را به جان
به شهوت بود جفت درماندگان‏


به صورت اگر چون بشر گشته است
به سيرت ز حيوان بتر گشته است‏


به خون کسان برده چنگ ستم
چنين شاه باشد ز درنده کم‏


يکي ديد، خوان مرا صبح و شب
چنين گفت با خويش ياللعجب‏


که چون با دو نان جوين سياه
به تنهايي از پا درآرد سپاه‏


ندانست احوال آن تک درخت
که رسته است در کوه، بر سنگ سخت‏


چه مايه بود سخت‏تر زان نهال
که در باغ پرورده شد ماه و سال‏


به يزدان عربها اگر يک زبان
ببندند بر خصمي من، ميان‏


به پيکارشان سرنپيچم ز جنگ
نه خالي کنم عرصه مانم به ننگ‏


تو نيز اي جهان، اي هوي، اي هوس
نباشيد پيش علي هيچ کس‏


ز من دور گرديد بي‏طمطراق
که گفتم جهان را سه دفعه طلاق‏


نه من بنده نفس حيوانيم
که با خلق و با خوي انسانيم‏


عروس جهان گرچه شد دلربا
علي (ع) را نيارد به دام هوي‏


چو هستيد دربند پيمان من
به هر کار جوييد فرمان من‏

[صفحه 54]


صفحه 52، 53، 54.