پاسخ امام به نامه معاويه
سخن ساز کردي ز يکتا خدا به ياد محمد گرفتي قلم نوشتي به پيغمبرش، کردگار خدا داد بر مومنين افتخا نگفتي که خود از چنين افتخار مهاجر شدي يا به انصار يار به نام ابوبکر و زان پس عمر بر اين هر دو کردي چنين داوري ندانم که داد اين قضاوت ترا تو در مکه آزاد گشتي ز ما نه حد تو باشد چنين داوري چه داني که در راه اسلام، دين تو محکوم باشي در اين داوري تو بنشين به جايت که اين بهتر است چو حکم قضا جاي هر کس نگاشت ترا چون شد اي کاذب لافزن نه از فضل نزد تو بد ذرهاي [صفحه 327] تو مرد دروغي و رنگ و فريب نخواهم برآرم دم از فضل خويش حديثي ز نعمت بيان کرد حق چنين است خود نعمت کردگار بزرگ شهيدان عموي من است به هفتاد تکبير، آن صفشکن سخن گويم از جعفر آن نيک مرد چه بسيار بر خاک آوردگاه چه بسيار تنها که بيسر شده است ز ما مانده اندر جهان يادگار اگر خودستايي نبودي خطا ولي گويمت اي يد بد نشان بنيهاشم و آن خصال نکو محمد (ص) که بد ختم پيغمبران که تکذيب کرديد او را شما ز ما بود آن حمزهي پر بها همان هند پست جگرخوار بود جگر از همين حمزه شير خدا چه کس ميتواند حسين و حسن همان پاک نوباوگان رسول به بد گوهري چون تو داند قرين زني همچو زهراي (ع) با آن نسب در آن روز کز کوه حري، صفير چه بوديد، مشتي عرب بيشعور به دامن همي سنگ انباشتيد ولي ما چو پروانه بر گرد شمع بدينسان به پيغمبر از ديگران [صفحه 328] مهاجر به انصار چون روبرو کجا شد به کار خلافت نفاق مهاجر به انصار پيروز شد بدين نکته گردد چو روشنگري دگر ياد کردي ز پيشينيان بدانها مرا خوانده بودي حسود چگونه اجازت گرفتي ز خويش مرا با تو خود هيچ کاري نبود نپرداختم مر ترا رسم و راه تو گفتي که با من چو سرکش جمل به زانو نشاندند بر خاک راه بدين شيوه ميخواستي تا که نام ولي مدح گفتي ز من بيگمان از ايرا که گويند بيطعن و دق تو خواهي که از راه مکر و ريا تو آرام بنشين به فکر عميق نه رنگين بود دامن من به خون نه کافيست نيرنگهاي تو هم که من از خطاهاي او عذرخواه تو از او حمايت نکردي چنان ز ديدار او روي برتافتي وز آن سو چگونه به دست و زبان به پاياننامه ز شمشير خويش به دنبال باران اشگ اي دني تو با من بگو از کدامين زمان که مروز روي از تو و تيغ و تير ترا اندکي لازم آمد درنگ [صفحه 329] اگر اندکي صبر گيري به کار کساني که با من بسجيدهاند شهادت بود آرزوي همه تو اينان بسي خوب خواهي شناخت بسي برق شمشيرشان آشنا چو دانم که بدر و احد را زياد مگر جد و خال تو در روز جنگ هم اکنون ترا نوبت آمد چنان [صفحه 330]
اميرالمومنين (ع) نامهاي به عنوان پاسخ نامه معاويه نوشت و در آن ادعاهاي نادرست و سخن بيهوده او را گوشزد نموده است:
که نعمت فرستد به شاه و گدا
که سالارمان بود صاحب کرم
به بخشندگي گشت غمخوار و يار
که با او به هر گوشه باشند يار
کجا بهرهور گشتي اي نابکار؟!
که اکنون کني خود بدان افتخار؟!
سخن کردي اي شوخ آهسته سر!
که دارند بر مسلمين برتري
که سنجي به هم امت مصطفي
نباشي تو بر مومنين کدخدا
که فاضل دگر بود و تو ديگري
چه زجري کشيدند خود مومنين
که رسوايي اي دون به روشنگري
نه اين داوري از تويي درخور است
ترا پايه از ما فروتر گذاشت
که گويي ز فضل و فضيلت سخن
نه خود از فضيلت ترا بهرهاي!
ز فضل و فضيلت نداري نصيب!
به قرآن خدا گفته اين نکته پيش
که بنوشته در دفتر حق، ورق
که ماند همي در جهان يادگار
که او حمزه، سالار گردافکن است
به قرب خدا رفت گلگون کفن
شهيدي که در موته پيکار کرد
درافتاده دست از تن رزمخواه
ولي ذوالجناحين جعفر شده است
چنين نغز عنوان پر افتخار
سخن گفتم از خويشتن بيريا
اميه به هاشم مدان هم عنان
کني با اميه همي روبرو؟!
ز ما بود و شد سيد دودمان
نکرديد آزرم و شرم از خدا
که ناميده گرديد شير خدا
که خود از شما نامبردار بود
به دندان زد آن هنده قوم شما
که هستند چو شاخ گل در چمن
پدرشان علي (ع) مام نيکو بتول
که نه داد داني نه انصاف و دين
که سنجد به حماله الحطب؟!
برآمد ز پيغمبر دلپذير
ز بيديني خويش مست غرور!
رسول خدا را هدف داشتيد
سپر کرده بر گرد او سينه جمع
ز هر حيث نزديک داريم جان
شدندي در آن روز، ديهيم جو
به امر قرابت چو شد اتفاق؟
چنين ماجرا شد که امروز شد
مرا بر تو باشد چنين برتري
نبشتي همي از خلافتگران
ندانم از ايدر ترا چيست سود؟
سخن سر نمودي ز اندازه بيش
که بر شکوه خواهم زبان برگشود
که باشم کنون از تو من عذرخواه
نمودند در اخذ بيعت عمل
که بيعت بگيرند از بهر شاه
ز من زشت داري به نزد عوام
که مانده همي تا ابد جاودان
علي (ع) پايدار است در راه حق
همي قتل عثمان ببندي به ما
که روشن شود ماجرا خود دقيق
نه بودم در اين قتل خود رهنمون
که اين رنگ باطل بگيرد رقم
بر امت شدم هست خلقي گواه
که شد کشته بر جاي خود بيگمان
که تا خود ز قتلش خبر يافتي
از اين فتنه من ميگرفتم عنان
سخن کردي اي مرد بيدين و کيش
مرا خنده امد از اين گفتني
علي (ع) روي پيچد ز جنگاوران؟
بپيچد علي در صف دار و گير
که گردي بر اين آرزو تيزچنگ
حريف آيد اندر صف کارزار
به تن جامهي مرگ پوشيدهاند
بود چون گل و مشگ بوي همه
چو ناچار باشي که پيکار ساخت
بود بيگمان پيش چشم شما
نبردي تو اي ناکس بدنژاد
ز شمشير ايشان نگشتند رنگ؟
که بيني تو شمشير جنگاوران
صفحه 327، 328، 329، 330.