پاسخ امام به نامه معاويه











پاسخ امام به نامه معاويه



اميرالمومنين (ع) نامه‏اي به عنوان پاسخ نامه معاويه نوشت و در آن ادعاهاي نادرست و سخن بيهوده او را گوشزد نموده است:


سخن ساز کردي ز يکتا خدا
که نعمت فرستد به شاه و گدا


به ياد محمد گرفتي قلم
که سالارمان بود صاحب کرم‏


نوشتي به پيغمبرش، کردگار
به بخشندگي گشت غمخوار و يار


خدا داد بر مومنين افتخا
که با او به هر گوشه باشند يار


نگفتي که خود از چنين افتخار
کجا بهره‏ور گشتي اي نابکار؟!


مهاجر شدي يا به انصار يار
که اکنون کني خود بدان افتخار؟!


به نام ابوبکر و زان پس عمر
سخن کردي اي شوخ آهسته سر!


بر اين هر دو کردي چنين داوري
که دارند بر مسلمين برتري‏


ندانم که داد اين قضاوت ترا
که سنجي به هم امت مصطفي‏


تو در مکه آزاد گشتي ز ما
نباشي تو بر مومنين کدخدا


نه حد تو باشد چنين داوري
که فاضل دگر بود و تو ديگري‏


چه داني که در راه اسلام، دين
چه زجري کشيدند خود مومنين‏


تو محکوم باشي در اين داوري
که رسوايي اي دون به روشنگري‏


تو بنشين به جايت که اين بهتر است
نه اين داوري از تويي درخور است‏


چو حکم قضا جاي هر کس نگاشت
ترا پايه از ما فروتر گذاشت‏


ترا چون شد اي کاذب لاف‏زن
که گويي ز فضل و فضيلت سخن‏


نه از فضل نزد تو بد ذره‏اي
نه خود از فضيلت ترا بهره‏اي!

[صفحه 327]

تو مرد دروغي و رنگ و فريب
ز فضل و فضيلت نداري نصيب!


نخواهم برآرم دم از فضل خويش
به قرآن خدا گفته اين نکته پيش‏


حديثي ز نعمت بيان کرد حق
که بنوشته در دفتر حق، ورق‏


چنين است خود نعمت کردگار
که ماند همي در جهان يادگار


بزرگ شهيدان عموي من است
که او حمزه، سالار گردافکن است‏


به هفتاد تکبير، آن صف‏شکن
به قرب خدا رفت گلگون کفن‏


سخن گويم از جعفر آن نيک مرد
شهيدي که در موته پيکار کرد


چه بسيار بر خاک آوردگاه
درافتاده دست از تن رزمخواه‏


چه بسيار تنها که بي‏سر شده است
ولي ذوالجناحين جعفر شده است‏


ز ما مانده اندر جهان يادگار
چنين نغز عنوان پر افتخار


اگر خودستايي نبودي خطا
سخن گفتم از خويشتن بي‏ريا


ولي گويمت اي يد بد نشان
اميه به هاشم مدان هم عنان‏


بني‏هاشم و آن خصال نکو
کني با اميه همي روبرو؟!


محمد (ص) که بد ختم پيغمبران
ز ما بود و شد سيد دودمان‏


که تکذيب کرديد او را شما
نکرديد آزرم و شرم از خدا


ز ما بود آن حمزه‏ي پر بها
که ناميده گرديد شير خدا


همان هند پست جگرخوار بود
که خود از شما نامبردار بود


جگر از همين حمزه شير خدا
به دندان زد آن هنده قوم شما


چه کس مي‏تواند حسين و حسن
که هستند چو شاخ گل در چمن‏


همان پاک نوباوگان رسول
پدرشان علي (ع) مام نيکو بتول‏


به بد گوهري چون تو داند قرين
که نه داد داني نه انصاف و دين‏


زني همچو زهراي (ع) با آن نسب
که سنجد به حماله الحطب؟!


در آن روز کز کوه حري، صفير
برآمد ز پيغمبر دلپذير


چه بوديد، مشتي عرب بي‏شعور
ز بي‏ديني خويش مست غرور!


به دامن همي سنگ انباشتيد
رسول خدا را هدف داشتيد


ولي ما چو پروانه بر گرد شمع
سپر کرده بر گرد او سينه جمع‏


بدين‏سان به پيغمبر از ديگران
ز هر حيث نزديک داريم جان‏

[صفحه 328]

مهاجر به انصار چون روبرو
شدندي در آن روز، ديهيم جو


کجا شد به کار خلافت نفاق
به امر قرابت چو شد اتفاق؟


مهاجر به انصار پيروز شد
چنين ماجرا شد که امروز شد


بدين نکته گردد چو روشنگري
مرا بر تو باشد چنين برتري‏


دگر ياد کردي ز پيشينيان
نبشتي همي از خلافتگران‏


بدانها مرا خوانده بودي حسود
ندانم از ايدر ترا چيست سود؟


چگونه اجازت گرفتي ز خويش
سخن سر نمودي ز اندازه بيش‏


مرا با تو خود هيچ کاري نبود
که بر شکوه خواهم زبان برگشود


نپرداختم مر ترا رسم و راه
که باشم کنون از تو من عذرخواه‏


تو گفتي که با من چو سرکش جمل
نمودند در اخذ بيعت عمل‏


به زانو نشاندند بر خاک راه
که بيعت بگيرند از بهر شاه‏


بدين شيوه مي‏خواستي تا که نام
ز من زشت داري به نزد عوام‏


ولي مدح گفتي ز من بي‏گمان
که مانده همي تا ابد جاودان‏


از ايرا که گويند بي‏طعن و دق
علي (ع) پايدار است در راه حق‏


تو خواهي که از راه مکر و ريا
همي قتل عثمان ببندي به ما


تو آرام بنشين به فکر عميق
که روشن شود ماجرا خود دقيق‏


نه رنگين بود دامن من به خون
نه بودم در اين قتل خود رهنمون‏


نه کافيست نيرنگهاي تو هم
که اين رنگ باطل بگيرد رقم‏


که من از خطاهاي او عذرخواه
بر امت شدم هست خلقي گواه‏


تو از او حمايت نکردي چنان
که شد کشته بر جاي خود بي‏گمان‏


ز ديدار او روي برتافتي
که تا خود ز قتلش خبر يافتي‏


وز آن سو چگونه به دست و زبان
از اين فتنه من مي‏گرفتم عنان‏


به پايان‏نامه ز شمشير خويش
سخن کردي اي مرد بي‏دين و کيش‏


به دنبال باران اشگ اي دني
مرا خنده امد از اين گفتني‏


تو با من بگو از کدامين زمان
علي (ع) روي پيچد ز جنگاوران؟


که مروز روي از تو و تيغ و تير
بپيچد علي در صف دار و گير


ترا اندکي لازم آمد درنگ
که گردي بر اين آرزو تيزچنگ‏

[صفحه 329]

اگر اندکي صبر گيري به کار
حريف آيد اندر صف کارزار


کساني که با من بسجيده‏اند
به تن جامه‏ي مرگ پوشيده‏اند


شهادت بود آرزوي همه
بود چون گل و مشگ بوي همه‏


تو اينان بسي خوب خواهي شناخت
چو ناچار باشي که پيکار ساخت‏


بسي برق شمشيرشان آشنا
بود بي‏گمان پيش چشم شما


چو دانم که بدر و احد را زياد
نبردي تو اي ناکس بدنژاد


مگر جد و خال تو در روز جنگ
ز شمشير ايشان نگشتند رنگ؟


هم اکنون ترا نوبت آمد چنان
که بيني تو شمشير جنگاوران‏

[صفحه 330]


صفحه 327، 328، 329، 330.