پاسخ به نامه معاويه
نوشتي که شد بر عرب، عرصه تنگ وگر واگذارم ترا ملک شام نداني که ما را در اين ماجرا چو ديروز و امروز و فردا يکيست چو انديشه ماست بر راستي وگر خود عرب گشت ز تيره، تباه که دامان به ناحق زدي بر کمر بمان تا که جانهاي محبوب و زشت دگر خود به من شام را با عراق چنين نيست اي مرد نيرنگباز عراقي به راه يقين رهبر است عراقيست در راه حق، استوار سخن از نسب کردي آن هم به لاف فراموش کردي که ما را نيا اميه است و حرب است و سفيان، ترا [صفحه 325] نبودند اينان به يک راه در طليق[1] و مهاجر نشد هم بها به هجرت گذشتيم از مکه ما شما با محمد به پيکار در به جايي کشيديد اين کارزار دل ما از راستي پر فروغ به ما داده شد ايمان فروغ و صفا بود بين ما و شما اختلاف شما رهسپاريد در جاهلي ولي ما چراغ فضيلت به کف به دنبال پيغمبر مهربان عرب شد به اسلام چون فوج فوج قريش از چنين کار شد ناگزير پس از آنکه رزمآوران دلير پذيرفت اسلام را مرد و زن ز اهريمن بد گهر کن حذر [صفحه 326]
در جنگ بين اميرالمومنين (ع) و معاويه، معاويه براي رهايي از جنگ، از امام (ع) دوباره فرمانروايي بر شام را درخواست ميکند. او بهانهي پايان دادن به جنگ را اينگونه بازگو ميکند که سپاهيان بسياري کشته شدهاند و ما هر دو از فرزندان «عبدمناف» هستيم. امام (ع) در پاسخ به او چنين مينويسد:
که نابودشان کرد عفريت جنگ
کني فتنه و جنگ آنگه تمام
سياست بود روشن و برملا
در اين مدعا جاي ترديد نيست
روا کي بود کژي و کاستي؟
به پاي تو باشد در اينجا گناه
تو اين جنگ را کرده اي شعلهور
به دوزخ شود اين و آن در بهشت
مطابق شمردي ز راه نفاق
که ما راست بر تو بسي امتياز
نه مانند شامي به حيرت در است
به آشوب و فتنه است شامي دچار
که هستي تو فرزند عبدمناف
دگر بود و ديگر نياي ترا
ابوطالب و هاشم، ايدون ز ما
ز ما اهل مهر و ز تو بند زر
که آزاد گشتيد از دست ما
به فرمان پيغمبر رهنما
ببستيد از کينه يکسر کمر
که گشتيد در دست ما خوار و زار
شما راست دل پر ز مکر و دروغ
به ترديد جفتيد دائم شما
وگر چند باشيم ز عبدمناف
چو اسلاف خواهان سنگين دلي
روانيم در راه دين و شرف
روان گشته يک سر به سوي جنان
برآمد از اين مکتب پاک، موج
به اسلام گرديد فرمانپذير
کشيدند بتها ز بتخانه زير
پس اينک معاويه زانو بزن
که تا دور ماني ز ننگ و خطر
صفحه 325، 326.