دعوت علي از معاويه به جنگ تن به تن
بگو با من اندر دم واپسين چو بيني به بالين خود اي دغل به معشوق دنيا که او را به راه چه گويي، وز او دل چسان برکني به هر جا که شد شهوتت رهنما نه تقليد از ديو نفس و هوس چه سودي گر آن دم پشيمان شوي پس اکنون ز کردار مذموم و بد ز گوشت برون کن نواي نفاق کنون چشم و گوش ترا اهرمن به همراه خون در رگت راه يافت معاويه، با من بگوي از کجا اميه، که مرد سياست نبود تو اين حرص را از کجا يافتي کدامين کسان تو بد تاجدار به جان کسان از چه بازي کني يک امروز در عرصهي کارزار که تا مردمان مرد و نامرد را [صفحه 323] چو کرديم با يکديگر کارزار مگر نيستم من همان بوالحسن همان جد و دايي و خال ترا همان تيغ و بازوست اکنون بجا ز ايمان به دل بسته دارم زره شب و روز جانم سوي آسمان نرفتن دمي جانب انحراف بدانسان که ديدي مرا پيشتر بدان فکر روشن دل استوار هم اکنون که بردي به بيراهه کار تو بهتر شناسي که عثمان که کشت تو اين ميوهي تلخ خواهي چشيد به قرآن پناهنده گردي ز جان در اينجا به الحاد باشي به پا [صفحه 324]
در اين نامه معاويه را به جنگ تن به تن دعوت ميکند:
چو با سايهي مرگ گردي قرين
خروشان و توفنده پيک اجل
همه هستي خويش کردي تباه
که خود را در آغوش مرگ افکني؟!
به دنبال او تاختي ناروا
نياسودي از حکمشان يک نفس
چو از کرده زار و پريشان شوي
اگر بازگردي ترا ميسزد
بپوشان تو چشم از همه طمطراق
بپيچيده با حيلهي خويشتن
به دنبال آن خون به قلبت شتافت
کسان تو بودند فرمانروا؟
به دنبال جاه و رياست نبود
که اينسان پي تاج بشتافتي؟!
که هستي از اين آرزو بيقرار؟!
در اين رهگذر سرفرازي کني
چو گردان همي پاي مردي گذار
شناسند و بينند خود جابجا
چنين حق و ناحق شود آشکار
که در بدر ديدي تو پيکار من
ز زندان دنيا نمودم رها
اگر مرد جنگي به ميدان بيا
نلرزد چنين دل ز هر منظره
گشوده است پر، نيست باکي ز جان
نه پايم برون شد ز راه عفاف
چنان بازيابي به آيين و فر
علي (ع) هست آمادهي کارزار
پي خون عثمان کني کارزار
در اين جستجو باد داري به مشت
همي چون شتر ناله خواهي کشيد
به زانو درافتاده خود شاميان
و يا جسته ناچار صلح و صفا
صفحه 323، 324.