اشاره به روزگار سخت پيامبر در صدر اسلام











اشاره به روزگار سخت پيامبر در صدر اسلام



در اين نامه با معاويه از روزهاي نخستين اسلام در آن موقعي که پيغمبر گرامي در شهر مکه هدف نامردمي خويشاوندان خويش قرار گرفته بود، سخن مي‏گويد:


در اين چاره بودند خويشان ما
که برداشته از ميان، پيشوا


مگر محور ديد ما بشکنند
همي پرچم حق به خاک افکنند


کشيدند بس طرح منحوس و شوم
که اسلام برکنده زان مرز و بوم‏


ولي طرحها را فروريخت خوار
بزودي قوي دست پروردگار


همه نقشه‏ها نقش بر آب ساخت
ستمکاره را سست و بي‏تاب ساخت‏


حمايت ز پيغمبر خويش کرد
سرافکنده جان بد انديش کرد


به اسلام، توحيد را برقرار
به کرسي نشانيد پروردگار


در آن حال آن کس که شد رستگار
به دل جست خشنودي کردگار


ستمکاره درنده‏خويان چنان
ز ناداني خويش اندر گمان‏


که خاموش نور هدايت کنند
همي زندگي در جهالت کنند


قريش عاقبت گشت انديشناک
مسلمان شد آخر ز بيم هلاک‏


بر احلام بيجاي خود پا گذاشت
کزين رهگذر هيچ چاره نداشت‏


در آن سالهايي که بد جنگ و کين
محمد (ص) که بد رهبر مومنين‏


خود و خانواده به صف نخست
به هر رزم و خوف و خطر جاي جست‏


فداکار بودند او را تبار
چو کردند با دشمنان، کارزار


عبيده دگر حمزه، خويشان او
به بدر و احد در نبرد عدو

[صفحه 321]

سپردند جان را به جان آفرين
که بودند هر دو پي نام و دين‏


دگر جعفر آن شيرمرد گزين
فدا گشت در موته در راه دين‏


چه بسيار مي‏خواستم آن زمان
چو خويشان خود کشته گردم چنان‏


گرفتم سر خويشتن را به کف
که تا کشته گردم به راه شرف‏


به دلخواه من خود نبد روزگار
نگشتم همي کشته در کارزار


چنين بود ما را به دنيا نصيب
که بينم همي چون تويي را رقيب‏


شگفتا که از گردش روزگار
برابر شدم با تو اي نابکار


چگونه شماري تو خود را رقيب
به من اي ستمکاره‏ي نانجيب؟!


به هم‏چشمي من تو بي‏چشم و رو
چه پويي نداري تو آن آبرو


تو چون من کجا گام برداشتي
کجا همچو من گردن افراشتي‏


چه کس باشي اي نابکار کثيف
که باشي به پيکار با من حريف‏


مهاجر، کند ياد با افتخار
ز شخصيت من به هر کارزار


دگر خود ز انصار هر نامور
به خدمت به من بسته دارد کمر


در اين حال جويي اگر قاتلين
که کشتند عثمان در اين سرزمين‏


به بيهوده جويي چنين آرزو
که اين رادمردان شجاع و نکو


به سوي تو بفرستم اي بي‏خرد
که نادان چنين آرزو پرورد


کمي باش آسوده کاينان چو شير
به پيش تو تازند در دار و گير


مکن پنجه در چنگشان بي‏گمان
که ارزان فروشي گنهکار جان‏


تو بي‏جا از اينان کني جستجو
که دارند در جستجوي تو رو


ترا بازجويند در بحر و بر
دليران چالاک صاحب هنر


سر اندر پيت رفته در کوه و دشت
ترا جسته در هر کجا بي‏گذشت‏


ز ديدار اينان نگردي تو شاد
که مرگ تو باشند اي نامراد


براي تو جز هديه‏ي خون و مرگ
ندارند در زير خفتان و ترگ‏

[صفحه 322]


صفحه 321، 322.