كارگزاران دولت











کارگزاران دولت



«الذليل عندي عزيز و القوي عندي ضعيف حتي...»

بينوايان در نظر ما عزيزند و نيرومندان ستمگر، ضعيف تا...

پس از استواري خلافت اميرالمومنين (ع) گروهي از کارگزاران دولت، در دربار پيشين سابقه خدمت داشته و همچنان در شغل خود پابرجا بودند، از دقت بسيار و احتياط پيشواي خود به تنگ آمده، خواستند رفته رفته اوضاع گذشته را تجديد کنند. در اين هنگام حضرت علي (ع) با چهره‏ي خشمگين در حالتي که پيراهني پشمينه پوشيده بود و بند شمشير و کمر از ليف خرما داشت، بر منبر آمده اين خطابه را ايراد فرمود:[1].


نشستم به عزلتگه انزوا
از اين پيش بي‏همدم و بي‏صدا


نوايم ز هر ناله بي‏سوزتر
بسي اندک و کوته و بي‏اثر


گرفتند در دست ديگر کسان
همان حق که مخصوص من بود آن‏


تواناست بخشنده‏ي دادگر
خداي جهان حاکم بحر و بر


ز هر سو برآشفت ناگه جهان
سيه گشت روز ستمکارگان‏


جهان گشت بر نابکاران دژم
خلافت رها شد ز دست ستم‏


در آن حال و آن روزگار درشت
گرفتم زمام خلافت به مشت‏


ز بيداد جمعي پريشان بدند
ستمديده و زار و گريان بدند


بگويم شما را هم اينک به راز
که بر داد، ما راست چندان نياز


که من وامدار ستمديده‏ام
ز بيداد دامن بپيچيده‏ام‏


ز من خواهد اسلام اين مدعا
بر امت کنم داد فرمانروا


دريغا که جمعي در اين راستا
از اين شيوه، باشند خود نارضا


مرا نيست بيمي در اين رهگذر
که باشد چنين رنجشي بي‏اثر

[صفحه 43]

برنجد ستمکار از من چه باک
که دندان درنده به در مغاک‏


دل مستمندان به جاي آورم
ستمکاره را زير پاي آورم‏


ز من عده‏اي شکوه سر داده‏اند
که نامردماني تنگ‏مايه‏اند


غضبناک از وضع حاضر شدند
از اين داد رنجيده خاطر شدند


بدانيد در نزد من بينوا
بزرگ و عزيز است بي‏انتها


ولي صاحب کاخ و گنج و گهر
که حق يتيمان خونين جگر


بود در کف آز او بي‏دليل
به نزديک ما هست خوار و ذليل‏


در اين حال برخاست مولا دلير
غريوي برآورد چون نره شير


ندانم چه برديد اينجا گمان
علي را که بود اول مومنان‏


کسي کو به پيغمبر راستين
به هر جا همي بود يار و معين‏


مرامش همي زير پاي آورد
ز قرآن خلافش به جاي آورد


به يزدان که تا صبح روز جزا
که با يک کفن باشم آنجا به‏پا


که مديون قرآن و پيغمبرم
وز آن بيعت پاک خود نگذرم‏


دگر آنکه شمشير من هر زمان
بود آخته بر ستمکارگان‏


به ذات خداوند يکتا قسم
به حي بزرگ و توانا قسم‏


حسين و حسن، گر ز راه ستم
به ناحق ربايند گر يک درم‏


و يا آنکه آزار بي‏جا کنند
به ناحق دلي از کسي بشکنند


به تيغي که کشتم بسي مشرکين
ادب مي‏کنم اين دو را همچنين‏


گلوبند دري امانت گرفت
رقيه ز اموال مردم، شگفت‏


چو آگاه گشتم از اين ماجرا
گرفتم، فرستادم آن را بجا


به فرزند رافع که بد گنج‏دار
چنين گفتم اي مرد بااعتبار


اگر صحبت عاريت در ميان
نمي‏بود، بد واي بر حالتان‏


من از دختر هاشمي دست راست
بريدم چو اين کارها نابجاست‏


ترا نيز در کنج زندان به بند
چو دزدان ببستم به خم کمند


کنون اي بزرگان اين سرزمين
سپهدار و مردان با فر و دين‏


اگر مرد راهيد اينست راه
وگرنه نخواهم سر پر گناه‏

[صفحه 44]


صفحه 43، 44.








  1. 1.