عبرت گرفتن از مردگان
چه بدبخت قومي، چه نابخردند! نه انديشهپرور، نه عبرتپذير که پنداشته خويشتن را بزرگ کند فخر بر استخوان نيا نويسد چنين نام بر روي سنگ نهد سنگ را نزد سنگي قرار نيابي که محو است او را اثر نداند، که ايام شوخي گرفت که اين شوخ چشمان بياعتبار چنين ناسزايان ناپارسا چو اين استخواني که شد خاکسار چه نيکو در چشم، عبرت نگر که اي کاش فرياد ميزد مزار بيان کرد کاين خفته اندر مزار بيان کرد از آنچه اين خفته ديد به ارباب نخوت حديثي ز جان که آگاه گشتند از شرح کار [صفحه 301] چنان تلخي مرگ بد جانگزا بود رنج جان دادن آنسان گران سر تاجور خفته اندر مغاک چنين است سلطان برگشته بخت به پايان گراييد عمر عزيز همان نازک اندام سيمين بدن فروخفته در دهشت تيره گور چنان خاک بيرحم در چشم و گوش بدانسان که آن چشم اندر مغاک همين چشم و گوشي که شد خاک از آن به فرياد اين مردگان گوش دار به ذلت درافتاده از هيمنه کند استخوانها چنان توتيا[1]. همان قامت سرو و گلگونه رو قد سيم برگشته مسکين جماد در آن روزگاران به روي زمين نبودند زين خاک خود بيشتر نه دل بودشان جايگاه غمي نه انديشهاي در سرش رهسپر چنان در دل گور پنهان شدند به جايي کشيدند رخت سفر از اين جمع يک دسته با کبر و ناز کنون در دل گور پيچان شدند همه دوستي، دشمني و ائتلاف زبانهاي گويا چرا شد خموش بيفتاده تنها هم از جنب و جوش چنين از چه گشتيد ناآشنا [صفحه 302] چه شد عهد فرخنده زندگي از آن مهر زر تار و مهتا شب ندانست، پاييز گردد بهار بهين جامه نو نمايد کهن چو ديهيم از تارک شهريار چنين است چون خندهي دلربا بود زهر اين خنده در کام جان بر اين خنده باشيم خود هوشيار درافکنده بس کامران را ز پا نه حکمست شود بر اجل چارهگر بسي بود بر گردشان ازدحام در آندم که آمد اجل ناگهان در آن لحظه بازوي رزمآزما نه آن جمع گشتند فريادرس چو اندوه مرموز راه گلو در اين حال گرديد نزديک مرگ نگنجد به ملک لغت اين مقال [صفحه 303]
در آنجا که تلاوتکنندهاي سوره مقدس «الهيکم التکاثر» را تلاوت ميکرد، اميرالمومنين (ع) لحظهاي انديشيد، سپس فرمود: الهيکم التکاثر حتي زرتم المقابر.
حقيقت نبينند و حق نشنوند
فرومايگانند، پست و حقير!
چنين خيرهسر خوانده خود را سترگ!
که در گور تاريک بگرفته جا
که آن سنگ را هشته بر گور تنگ
که گشته به گور نيا استوار
چنين مرده خواهد شود نامور
حوادث از اين شوخ اندر شگفت
چنين گشته بازيچهي روزگار
به تحقيق ماندند واپسگرا
به فرزانگان کي شود افتخار؟
بياموزد از سرنوشت دگر
برآورد غوغا در اين روزگار
چه ديد و چه بوده است خود شرح کار؟
ز نوشيدنيها که بايد چشيد
همي گفت در وادي خفتگان
به فرجام آن خفتگان در مزار
که شد نوش شهوت فرامش ترا
که در خاطر کس نماند توان
جدا مانده از سروري زير خاک
که تابوت مانده است بر جاي تخت
عقاب اجل سايه افکنده نيز
جدا مانده از پرنيان در کفن
در آن تنگنايي که نتوان عبور
فرورفت کز جان برآمد خروش
پس از مدتي بازگرديد خاک
نهان کرد خود پيکر ديگران
که غفلت ترا برده اندر خمار
خورد جسمشان دخمه گرسنه
غبارش برد باد سوي هوا
به خاک سيه مانده بيرنگ و بو
بدانسان که گفتي ز مادر نزاد!
که بودند با قامت دلنشين
که با آن همه نخوت و کر و فر
که بر بينوايي دهد درهمي
که بيچارهاي را کند بهرهور
تو گويي که با خاک يکسان شدند!
که برگشتني نيست زين رهگذر
نشستند در عيش و عشرت دراز
از آن عيش و عشرت پريشان شدند
بدل گشت ناگاه بر اختلاف
دگر نشنود خود نيوشنده گوش؟
به گور سياهند سرد و خموش
نه، خوبست همسايه بيوفا؟
که خورشيد و مه کرد تابندگي؟
حديث هوس بود يک سر به لب
جواني به پيري کشد روزگار
برآيد کهن جامه را جان ز تن
درافتاد، اينسان شود خاکسار
ز دنيا تو مپذير بر ناروا
که پرورده بس کشته اين خاکدان!
که اين خنده آخر شود مرگبار
نکرده است اين سفله با کس وفا
ندارد پرستار سودي دگر
ز اقوام و خويشان، کنيز و غلام
چه سودي دهد ازدحام کسان
درافتاد بر سينهي بينوا
نه حکم خداوند شد بازپس
فروبست و شد مغز انديشهجو
عيان گشت گرداب تاريک مرگ
که از مرگ گويد کسي وصف حال
صفحه 301، 302، 303.