عبرت گرفتن از مردگان











عبرت گرفتن از مردگان



در آنجا که تلاوت‏کننده‏اي سوره مقدس «الهيکم التکاثر» را تلاوت مي‏کرد، اميرالمومنين (ع) لحظه‏اي انديشيد، سپس فرمود: الهيکم التکاثر حتي زرتم المقابر.


چه بدبخت قومي، چه نابخردند!
حقيقت نبينند و حق نشنوند


نه انديشه‏پرور، نه عبرت‏پذير
فرومايگانند، پست و حقير!


که پنداشته خويشتن را بزرگ
چنين خيره‏سر خوانده خود را سترگ!


کند فخر بر استخوان نيا
که در گور تاريک بگرفته جا


نويسد چنين نام بر روي سنگ
که آن سنگ را هشته بر گور تنگ‏


نهد سنگ را نزد سنگي قرار
که گشته به گور نيا استوار


نيابي که محو است او را اثر
چنين مرده خواهد شود نامور


نداند، که ايام شوخي گرفت
حوادث از اين شوخ اندر شگفت‏


که اين شوخ چشمان بي‏اعتبار
چنين گشته بازيچه‏ي روزگار


چنين ناسزايان ناپارسا
به تحقيق ماندند واپس‏گرا


چو اين استخواني که شد خاکسار
به فرزانگان کي شود افتخار؟


چه نيکو در چشم، عبرت نگر
بياموزد از سرنوشت دگر


که اي کاش فرياد مي‏زد مزار
برآورد غوغا در اين روزگار


بيان کرد کاين خفته اندر مزار
چه ديد و چه بوده است خود شرح کار؟


بيان کرد از آنچه اين خفته ديد
ز نوشيدنيها که بايد چشيد


به ارباب نخوت حديثي ز جان
همي گفت در وادي خفتگان‏


که آگاه گشتند از شرح کار
به فرجام آن خفتگان در مزار

[صفحه 301]

چنان تلخي مرگ بد جان‏گزا
که شد نوش شهوت فرامش ترا


بود رنج جان دادن آن‏سان گران
که در خاطر کس نماند توان‏


سر تاجور خفته اندر مغاک
جدا مانده از سروري زير خاک‏


چنين است سلطان برگشته بخت
که تابوت مانده است بر جاي تخت‏


به پايان گراييد عمر عزيز
عقاب اجل سايه افکنده نيز


همان نازک اندام سيمين بدن
جدا مانده از پرنيان در کفن‏


فروخفته در دهشت تيره گور
در آن تنگنايي که نتوان عبور


چنان خاک بي‏رحم در چشم و گوش
فرورفت کز جان برآمد خروش‏


بدان‏سان که آن چشم اندر مغاک
پس از مدتي بازگرديد خاک‏


همين چشم و گوشي که شد خاک از آن
نهان کرد خود پيکر ديگران‏


به فرياد اين مردگان گوش دار
که غفلت ترا برده اندر خمار


به ذلت درافتاده از هيمنه
خورد جسمشان دخمه گرسنه‏


کند استخوانها چنان توتيا[1].
غبارش برد باد سوي هوا


همان قامت سرو و گلگونه رو
به خاک سيه مانده بي‏رنگ و بو


قد سيم برگشته مسکين جماد
بدان‏سان که گفتي ز مادر نزاد!


در آن روزگاران به روي زمين
که بودند با قامت دلنشين‏


نبودند زين خاک خود بيشتر
که با آن همه نخوت و کر و فر


نه دل بودشان جايگاه غمي
که بر بينوايي دهد درهمي‏


نه انديشه‏اي در سرش رهسپر
که بيچاره‏اي را کند بهره‏ور


چنان در دل گور پنهان شدند
تو گويي که با خاک يکسان شدند!


به جايي کشيدند رخت سفر
که برگشتني نيست زين رهگذر


از اين جمع يک دسته با کبر و ناز
نشستند در عيش و عشرت دراز


کنون در دل گور پيچان شدند
از آن عيش و عشرت پريشان شدند


همه دوستي، دشمني و ائتلاف
بدل گشت ناگاه بر اختلاف‏


زبانهاي گويا چرا شد خموش
دگر نشنود خود نيوشنده گوش؟


بيفتاده تنها هم از جنب و جوش
به گور سياهند سرد و خموش‏


چنين از چه گشتيد ناآشنا
نه، خوبست همسايه بي‏وفا؟

[صفحه 302]

چه شد عهد فرخنده زندگي
که خورشيد و مه کرد تابندگي؟


از آن مهر زر تار و مهتا شب
حديث هوس بود يک سر به لب‏


ندانست، پاييز گردد بهار
جواني به پيري کشد روزگار


بهين جامه نو نمايد کهن
برآيد کهن جامه را جان ز تن‏


چو ديهيم از تارک شهريار
درافتاد، اين‏سان شود خاکسار


چنين است چون خنده‏ي دلربا
ز دنيا تو مپذير بر ناروا


بود زهر اين خنده در کام جان
که پرورده بس کشته اين خاکدان!


بر اين خنده باشيم خود هوشيار
که اين خنده آخر شود مرگبار


درافکنده بس کامران را ز پا
نکرده است اين سفله با کس وفا


نه حکمست شود بر اجل چاره‏گر
ندارد پرستار سودي دگر


بسي بود بر گردشان ازدحام
ز اقوام و خويشان، کنيز و غلام‏


در آندم که آمد اجل ناگهان
چه سودي دهد ازدحام کسان‏


در آن لحظه بازوي رزم‏آزما
درافتاد بر سينه‏ي بينوا


نه آن جمع گشتند فريادرس
نه حکم خداوند شد بازپس‏


چو اندوه مرموز راه گلو
فروبست و شد مغز انديشه‏جو


در اين حال گرديد نزديک مرگ
عيان گشت گرداب تاريک مرگ‏


نگنجد به ملک لغت اين مقال
که از مرگ گويد کسي وصف حال‏

[صفحه 303]


صفحه 301، 302، 303.








  1. 2.