عدالت علي نسبت به برادرش، عقيل











عدالت علي نسبت به برادرش، عقيل



«فاحميت له حديده»

آهن‏پاره‏اي براي او (عقيل) سرخ کردم!

روزي عقيل حکايت آهن تفتيده را در مجلس معاويه شرح داده بود، با اينکه حضار آن انجمن از دشمنان ديرين و کينه‏توز اميرالمومنين (ع) بودند، به طوري اين داستان در آنها اثر بخشيد که چشمان همه لبريز از اشگ گرديد. در پايان سخن، معاويه چنين گفت:«ديگر مادر روزگار، فرزندي مانند علي (ع) پرورش نخواهد داد»

اکنون اين داستان را از متن بيان آن بزرگوار که در نهج‏البلاغه درج شده است، از نظر خوانندگان گرامي مي‏گذرانيم.


علي (ع) را به لذات دنيا چه کار؟
چو او هست بر داد و دين دوستدار


رضايم بستر کنم خاک و خار
همه شب کنم صبح در بي‏قرار


رضايم که دستم ببندند تنگ
تنم را کشانند بر خاک و سنگ‏


ولي هيچ موقع نباشم رضا
که از من، دلي خسته ماند به جا


که ديدار يزدان به روز جزا
به وجدان آلوده کي شد سزا؟


علي را بود بيم روز جزا
شود دامن آلوده نزد خدا


من و ظلم، حاشا علي (ع) و ستم!
علي (ع) از ستمکار گردد دژم‏


به خاک اندر آييم چون زود و دير
چو برخاستي را برآيد صفير


به ديدار يزدان گشاييم چشم
چگونه ببينيم او را به خشم؟


براي چه در کاخ سازم مقر
و يا خشت آن را کنم سيم و زر؟


عقيل آن برادر که بي‏ديده بود
پريشان و از فاقه رنجيده بود


بيامد به نزديک من، تنگدست
که دستش بگيرم به چيزي که هست‏

[صفحه 41]

همه کودکانش به دنبال او
پريشان‏تر از جمله احوال او


نه دينار بودش نه بار و بنه
همه خسته از فاقه و گرسنه‏


چو يک صاع گندم براي خوراک
طلب کرد آشفته و بيمناک‏


چو سهمش ادا گشته بد بيشتر
نبودش حقوقي از اين رهگذر


ز جان ناله مي‏کرد آن تيره‏بخت
همي کودکانش خروشيده سخت‏


به پاسخ نگفتم چو او را جواب
گمان کرد اکنون شود کامياب‏


يکي پاره آهن به آتش درون
نهادم چو گرديد همرنگ خون‏


چو اين دفعه تکرار خواهش نمود
به دينار و گندم سفارش نمود


همان آهن تفته جاي درم
به دستش نهادم همي لاجرم‏


چنان نعره برداشت از درد جان
که گفتم برآمد ز جسمش روان‏


چنان اشتراني که قربان کنند
همي نعره از درد جان مي‏زنند


بگفتم که مادر بگيرد عزا
به مرگ تو چوني در اين ماجرا


تو زين آهن تفته پيچيده‏اي
که بازيچه‏اش مي‏کند بنده‏اي‏


چگونه علي (ع) مي‏شود بردبار
به دوزخ، کش افروخت پروردگار


تو از جسم رنجيده نالي نزار
من از درد وجدان چه سازم به کار


شبي نيز يک مرد دنياپرست
مرا شد به ديدار حلوا به دست‏


گمان برد آن ناکس بي‏حيا
که با رشوه شايد فريبد مرا


بدو گفتم: اين را گذارم چه نام
تصدق، زکاتست بر ما حرام‏


چنين گفت کاين هديه‏اي کم بهاست
که تقديمي من براي شماست‏


بدو گفتم: اي مرد ديوانه‏اي
و يا از خرد دور و بيگانه‏اي‏


اگر دولت دهر را رايگان
علي را ببخشند اندر زمان‏


که يک پوست جو ز موري دژم
ستاند علي (ع) کي رساند ستم‏


علي را به لذات ناپايدار
چه حاجت علي را به دنيا چکار

[صفحه 42]


صفحه 41، 42.