توحيد مقدمه نامههاي اميرالمومنين
وجودش حکومت کند بر جهان چنان در وجودش بود راستي سخن را بدان پايه نبود توان نه مانند او هست در ممکنات سزاوار باشد به حمد و ثنا وجودش عيانست بر اهل فن نخوانده بداند، نگفته شنود نه انديشه را ره در آن دستگاه زمام است در پنجهاش همچو موم نه بر سلطهاش راه دارد خرد به تدبير و حکمت کسش يار نه حقيقت بود نور و در شهر نور همان نور کان اختران مهر و ماه نه اختر در آن عرصه شد رهگذر نه در چشم بيننده باشد عيان که نتواند اين ناتوان چشم سر کجا ميتواند در آنجا حضور؟ کجا ميتواند به عرش خدا [صفحه 297] بزرگست و آيينه ناچيز و تار به گفتار لب کرد اين گونه باز که اي برتر از وهم و کون و مکان تو داني که اين گفت انديشناک مرا نيست جز خير مردم، هدف نگردند بر خيره گرد عناد شنيدند آواي ما را به حق تو اي آفرينندهي چارهساز ترا من به امروز گيرم گواه همين بس که بر تو بود آشکار که داد مرا خود ز بيدادگر مرا نيز داري به جان بينياز چو اين دادگر ايزد مهربان محمد (ص) به تخت وفا استوار که او پرتوي بود از نور حق چنين گشت در جاهلي آشکار برافراشت خوش پرچم علم و داد برانگيخت حق، نور را سوي نور گرهها ز انگشت مشگلگشا هر آن مشگلي بود در راه دين شکسته به انگشت تدبير بست به ظلمت چنين نور شد چيرهگر گواهي دهم اوست عبد خدا دگر نيز اديان پيشينيان در اصلاب و ارحام پرهيزکار چنين نطفه را کفر و جور و فساد حقيقت چنين است و اي بندگان [صفحه 298] چو ماندند پاکيزه و بيريا از اين بعد هم نخبگان بشر که حق جوي را حق مددکار گشت نيفتد در آن سينه هرگز شکست چو شمع حقيقت بود شعلهور که طوفان بدان شعله دامنکشان به سر خدا پيشوايان دين محال است پيغمبري کشف راز مبادا که شمشير دانش به دست در آنجا که صاحبدلان انجمن معارف بجوشد چنان چشمهسار در آن بيريا محفل نخبگان شکوفه در آن جمع گلهاي باغ فضائل بود نزد حق بيشمار نه بر بنده با بخل بندد نظر کجا هست آن ذوق و فطرت کجا که ما را بود عمر اندر گذار چو دامنکشان بگذرد مهر و ماه به فرصت اگر بنده شد کشتگر چه خوشبخت آنان که طاعت کنند گرفته چراغ هدايت به بر گريزنده ز اهريمن بد گهر چو هستند بسيار در روزگار مبادا که ناگاه بانگ درا نخوابي که گردي اسير هوس نخوابي که ديو طبيعت به بند بجان بازگرديد بر کردگار [صفحه 299] چه خوش گفت مولاي ما در نماز چگويم کنم شکرت اي چارهساز نه وردي به تن داشتم تا نوان که پنهان ز مردم به اندوه جان تو بخشيديم، پر توان بازوان تو بخشيدي انديشهي چارهياب هم از فطرت نو نهالان خويش که چون رخت بيرون کشم زين سرا هم از دستبرد زمان افتخار مرا بازدادي صفايي به جان ندادي رضا تا رضاي ترا ثبات قدم داديم کز عفاف چهسان شکر نعمت بگويم به جا کنونم در اين عجز، منتپذير که تنها تويي آنکه بخشد مرا نگيري اگر دست، افتادهام کنون بازگردم ترا در پناه مبادا، که با نور تو برخلاف پناهم تو باشي ز دست ستم چنين خواهم اي ايزد بيقرين که جان با کرامت برآيد ز تن خدايا بر اين بنده باشي پناه مبادا که اهريمن خيرهسر همايون ز جان کام شيرين کند [صفحه 300]
به نام خدايي که داننده اوست
توانا و بينا و بخشنده اوست
به حکم اندرش بوده افلاکيان
که توصيفگر مانده در کاستي
که نام بزرگش برآيد بر آن
که انديشه تشريح دارد صفات
که اويست بخشندهي رهنما
به هر جا که گل ميدرد پيرهن
که از او بود زنده هر کس که بود
که انديشه گر شد در اين ره تباه
مطاع است فرمان او بر عموم
نه انديشه بر ساحتش ره برد
که آنجا که اويست ديار نه
سياهي و ظلمت ندارد حضور
بدان نور تابنده پويند راه
که از سر نگرديد کس با خبر
که بس ناتوانند بينندگان
به هر نور تابنده بندد نظر
که نور است و نور است و نور
چنين ناتواني کند ديه را؟!
در اين آينه کي شود آشکار؟!
تو گفتي کند شکوه با بينياز
ز انديشه برخاست گفتارمان
به راه درست است و از جان پاک
که دنيا و دينشان نگردد تلف
نباشند گمراه اندر فساد
تکبر نمودند با طعن و دق
بفرما از اين قوممان بينياز
گواه تو کافيست جان را به راه
مرا گفت و انديشه در روزگار
ستاني کني کيفر خيرهسر
از اين قوم نخوتگر حيلهباز
ز بيداد سازد تهي اين جهان
کند، نيز آيين او برقرار
به روشنگري بود مامور حق
رها کرد خلقي از آن راه تار
رها کرد دنيا ز چنگ فساد
در اين نور بگشود راه عبور
به تدبير وا کرد آن رهنما
چنين سهل بگشود آن نازنين
بدانسان که اسلام شد بيشکست
ز قرآن و آن نور، معجز اثر
فرستاده و سيد بندهها
نهان شد در اين فجر معجزنشان
نمو کرد اين نطفهي افتخار
نيالود چون حق امانت نهاد
پذيريد حق را هميشه به جان
به دور قرون ويژگان خدا
بمانند ايمن چنين از خطر
پناهش ز هر بد به ادوار گشت
که سر الهي در آن نقش بست
نبيند ز باد حوادث، ضرر
نگردد که حق داده بر او امان
به دنيا درون بوده يک سر امين
نمايد به نامحرم حيلهباز
بگيرد تبهکار زنگي مست
بگيرند و گويند از حق، سخن
فضيلت روان گشته در جويبار
چه آسان توان کرد سيراب جان
معاني شود گوهر شبچراغ
ببارد فضيلت چو ابر بهار
که چون سايه هر جا کشيدست پر
که فرصت غنيمت شمارد بجا
گذر کرده چون سايه اين روزگار
کند تازه را کهنه بياشتباه
به عقبي ز خرمن شود بهرهور
صلاي خدا را اجابت کنند
ز ظلمات جهلند دور از خطر
ز تلبيس ابليس پيچيده سر
همان خيرهسر مردم ديوسار
برآيد تو در خواب ماني بجا
نبيني بجز نفس خود هيچکس
کشيدست جان را به صد ريشخند
ز منهي و منکر شده برکنار
دعايي چنين برد بر بينياز
که گاه سحر کردهام ديده باز
شوم، ني مرا بد عذابي به جان
بمانم گرفتار و دل ناتوان
که گيرم بدان دست درماندگان
که تا خفتگان را برآرم ز خواب
مرا شاد کردستي از وصف پيش
بجان زند، دارند راه مرا
ز من زنده دارند مردانهوار
که گرديد جان زان صفا شادمان
فراموش سازم دمي ناروا
نپويم به يک دم ره انحراف
که دل جسته هر دم رضاي ترا؟
که هستم بسي در مقامت حقير
چو بخشايشت هست بيانتها
دل اندر کف معصيت دادهام
که بر پارسايان چنين است راه
روم در ضلالت ره انحراف
گشودند بر من اگر بيش و کم
در آن دم که باشد دم واپسين
بدستت رسد اين امانت ز من
ز ديو هوي و نهيب گناه
به من چيره گردد چنان بدگهر
دعا را علي (ع) گفت و آمين کند
صفحه 297، 298، 299، 300.