توحيد مقدمه نامه هاي اميرالمومنين











توحيد مقدمه نامه‏هاي اميرالمومنين



به نام خدايي که داننده اوست
توانا و بينا و بخشنده اوست‏


وجودش حکومت کند بر جهان
به حکم اندرش بوده افلاکيان‏


چنان در وجودش بود راستي
که توصيف‏گر مانده در کاستي‏


سخن را بدان پايه نبود توان
که نام بزرگش برآيد بر آن‏


نه مانند او هست در ممکنات
که انديشه تشريح دارد صفات‏


سزاوار باشد به حمد و ثنا
که اويست بخشنده‏ي رهنما


وجودش عيانست بر اهل فن
به هر جا که گل مي‏درد پيرهن‏


نخوانده بداند، نگفته شنود
که از او بود زنده هر کس که بود


نه انديشه را ره در آن دستگاه
که انديشه گر شد در اين ره تباه‏


زمام است در پنجه‏اش همچو موم
مطاع است فرمان او بر عموم‏


نه بر سلطه‏اش راه دارد خرد
نه انديشه بر ساحتش ره برد


به تدبير و حکمت کسش يار نه
که آنجا که اويست ديار نه‏


حقيقت بود نور و در شهر نور
سياهي و ظلمت ندارد حضور


همان نور کان اختران مهر و ماه
بدان نور تابنده پويند راه‏


نه اختر در آن عرصه شد رهگذر
که از سر نگرديد کس با خبر


نه در چشم بيننده باشد عيان
که بس ناتوانند بينندگان‏


که نتواند اين ناتوان چشم سر
به هر نور تابنده بندد نظر


کجا مي‏تواند در آنجا حضور؟
که نور است و نور است و نور


کجا مي‏تواند به عرش خدا
چنين ناتواني کند ديه را؟!

[صفحه 297]

بزرگست و آيينه ناچيز و تار
در اين آينه کي شود آشکار؟!


به گفتار لب کرد اين گونه باز
تو گفتي کند شکوه با بي‏نياز


که اي برتر از وهم و کون و مکان
ز انديشه برخاست گفتارمان‏


تو داني که اين گفت انديشناک
به راه درست است و از جان پاک‏


مرا نيست جز خير مردم، هدف
که دنيا و دينشان نگردد تلف‏


نگردند بر خيره گرد عناد
نباشند گمراه اندر فساد


شنيدند آواي ما را به حق
تکبر نمودند با طعن و دق‏


تو اي آفريننده‏ي چاره‏ساز
بفرما از اين قوممان بي‏نياز


ترا من به امروز گيرم گواه
گواه تو کافيست جان را به راه‏


همين بس که بر تو بود آشکار
مرا گفت و انديشه در روزگار


که داد مرا خود ز بيدادگر
ستاني کني کيفر خيره‏سر


مرا نيز داري به جان بي‏نياز
از اين قوم نخوت‏گر حيله‏باز


چو اين دادگر ايزد مهربان
ز بيداد سازد تهي اين جهان‏


محمد (ص) به تخت وفا استوار
کند، نيز آيين او برقرار


که او پرتوي بود از نور حق
به روشنگري بود مامور حق‏


چنين گشت در جاهلي آشکار
رها کرد خلقي از آن راه تار


برافراشت خوش پرچم علم و داد
رها کرد دنيا ز چنگ فساد


برانگيخت حق، نور را سوي نور
در اين نور بگشود راه عبور


گره‏ها ز انگشت مشگل‏گشا
به تدبير وا کرد آن رهنما


هر آن مشگلي بود در راه دين
چنين سهل بگشود آن نازنين‏


شکسته به انگشت تدبير بست
بدان‏سان که اسلام شد بي‏شکست‏


به ظلمت چنين نور شد چيره‏گر
ز قرآن و آن نور، معجز اثر


گواهي دهم اوست عبد خدا
فرستاده و سيد بنده‏ها


دگر نيز اديان پيشينيان
نهان شد در اين فجر معجزنشان‏


در اصلاب و ارحام پرهيزکار
نمو کرد اين نطفه‏ي افتخار


چنين نطفه را کفر و جور و فساد
نيالود چون حق امانت نهاد


حقيقت چنين است و اي بندگان
پذيريد حق را هميشه به جان‏

[صفحه 298]

چو ماندند پاکيزه و بي‏ريا
به دور قرون ويژگان خدا


از اين بعد هم نخبگان بشر
بمانند ايمن چنين از خطر


که حق جوي را حق مددکار گشت
پناهش ز هر بد به ادوار گشت‏


نيفتد در آن سينه هرگز شکست
که سر الهي در آن نقش بست‏


چو شمع حقيقت بود شعله‏ور
نبيند ز باد حوادث، ضرر


که طوفان بدان شعله دامن‏کشان
نگردد که حق داده بر او امان‏


به سر خدا پيشوايان دين
به دنيا درون بوده يک سر امين‏


محال است پيغمبري کشف راز
نمايد به نامحرم حيله‏باز


مبادا که شمشير دانش به دست
بگيرد تبهکار زنگي مست‏


در آنجا که صاحبدلان انجمن
بگيرند و گويند از حق، سخن‏


معارف بجوشد چنان چشمه‏سار
فضيلت روان گشته در جويبار


در آن بي‏ريا محفل نخبگان
چه آسان توان کرد سيراب جان‏


شکوفه در آن جمع گلهاي باغ
معاني شود گوهر شب‏چراغ‏


فضائل بود نزد حق بي‏شمار
ببارد فضيلت چو ابر بهار


نه بر بنده با بخل بندد نظر
که چون سايه هر جا کشيدست پر


کجا هست آن ذوق و فطرت کجا
که فرصت غنيمت شمارد بجا


که ما را بود عمر اندر گذار
گذر کرده چون سايه اين روزگار


چو دامن‏کشان بگذرد مهر و ماه
کند تازه را کهنه بي‏اشتباه‏


به فرصت اگر بنده شد کشت‏گر
به عقبي ز خرمن شود بهره‏ور


چه خوشبخت آنان که طاعت کنند
صلاي خدا را اجابت کنند


گرفته چراغ هدايت به بر
ز ظلمات جهلند دور از خطر


گريزنده ز اهريمن بد گهر
ز تلبيس ابليس پيچيده سر


چو هستند بسيار در روزگار
همان خيره‏سر مردم ديوسار


مبادا که ناگاه بانگ درا
برآيد تو در خواب ماني بجا


نخوابي که گردي اسير هوس
نبيني بجز نفس خود هيچکس‏


نخوابي که ديو طبيعت به بند
کشيدست جان را به صد ريشخند


بجان بازگرديد بر کردگار
ز منهي و منکر شده برکنار

[صفحه 299]

چه خوش گفت مولاي ما در نماز
دعايي چنين برد بر بي‏نياز


چگويم کنم شکرت اي چاره‏ساز
که گاه سحر کرده‏ام ديده باز


نه وردي به تن داشتم تا نوان
شوم، ني مرا بد عذابي به جان‏


که پنهان ز مردم به اندوه جان
بمانم گرفتار و دل ناتوان‏


تو بخشيديم، پر توان بازوان
که گيرم بدان دست درماندگان‏


تو بخشيدي انديشه‏ي چاره‏ياب
که تا خفتگان را برآرم ز خواب‏


هم از فطرت نو نهالان خويش
مرا شاد کردستي از وصف پيش‏


که چون رخت بيرون کشم زين سرا
بجان زند، دارند راه مرا


هم از دستبرد زمان افتخار
ز من زنده دارند مردانه‏وار


مرا بازدادي صفايي به جان
که گرديد جان زان صفا شادمان‏


ندادي رضا تا رضاي ترا
فراموش سازم دمي ناروا


ثبات قدم داديم کز عفاف
نپويم به يک دم ره انحراف‏


چه‏سان شکر نعمت بگويم به جا
که دل جسته هر دم رضاي ترا؟


کنونم در اين عجز، منت‏پذير
که هستم بسي در مقامت حقير


که تنها تويي آنکه بخشد مرا
چو بخشايشت هست بي‏انتها


نگيري اگر دست، افتاده‏ام
دل اندر کف معصيت داده‏ام‏


کنون بازگردم ترا در پناه
که بر پارسايان چنين است راه‏


مبادا، که با نور تو برخلاف
روم در ضلالت ره انحراف‏


پناهم تو باشي ز دست ستم
گشودند بر من اگر بيش و کم‏


چنين خواهم اي ايزد بي‏قرين
در آن دم که باشد دم واپسين‏


که جان با کرامت برآيد ز تن
بدستت رسد اين امانت ز من‏


خدايا بر اين بنده باشي پناه
ز ديو هوي و نهيب گناه‏


مبادا که اهريمن خيره‏سر
به من چيره گردد چنان بدگهر


همايون ز جان کام شيرين کند
دعا را علي (ع) گفت و آمين کند

[صفحه 300]


صفحه 297، 298، 299، 300.