پندهاي علي











پندهاي علي



«سلوني قبل ان تفقدوني»

اي مردم از من بپرسيد پيش از آنکه مرا نيابيد.


بپرسيد، پرسيدني‏هايتان
از آن پيش کز من نماند نشان‏


در جملات زير به برخي اندرزها و نصايح پيشواي موحدان مي‏پردازيم:


1- چو بيني که آشفته شد روزگار
همان به، که از دهر گيري کنار


نگيرد شتر بچه بر پشت بار
نه، شيرش که پستان ببيند فشار


2- هر آن کس طمع بست بر مال و جاه
به درماندگي خويش سازد تباه‏


به خواري رضا داد و عزت نديد
که در پيش ناکس گريبان دريد


نسنجيده آن کس که گويد سخن
سبک مي‏کند بي‏گمان خويشتن‏


3- شنيدي، فرومايه بد تنگ‏چشم
نه، مرد است آن کو درافتد به خشم‏


4- شنيدي، بود تنگدستي چنان
که منطق از او بشکند در دهان‏


نه برهان او راست ارج و بها
سخنور به لکنت کند مبتلا


که درويش هر چند فرزانه است
به غمخانه‏ي خويش بيگانه است‏


5- تن‏آسايي ار بازدارد ترا
ز دانش، به جان تو باشد بلا


اگر بردباري به شهوت حصار
شود، پس شجاع است آن بردبار


همان پارسايي بهين ثروتست
که زنجير بر گردن شهوتست‏


بگويم که پرهيز، از بد گهر
ترا بر حوادث بود چون سپر


6- مرا همدمي هست بس ديرپا
که تسليم بد کنيه، نامش رضا


چه ميراث باشد از اين بيشتر
که بر جا بماند چو علم و هنر


جمالي دلاراتر از ماه شب
شناسم که نامست او را ادب‏


7- خردمند را سينه چون گلشن است
چو آيينه فکرتش روشن است‏

[صفحه 272]

حقايق در آن سينه شد جلوه‏گر
که دانشور از راز دارد خبر


8- اگر چهره خندان و روباز بود
بدان چهره بس دوست دمساز بود


وگر حوصله بود قدري وسيع
بپوشاند، آن عيبهاي شنيع‏


9- کسي کو رضا باشد از خويشتن
بسي دشمن او راست از مرد و زن‏


به دست و زبان کرده اين جهان
جزايش به عقبي بگيري به جان‏


10- بدين آدميزاده، وه بنگريد
که با پرده پيهي جهان را بديد


بدين گوشت کو راست نامش زبان
سخن سر کند، گاه نطق و بيان‏


دگر در خم تکه‏اي استخوان
هم او بشنود شرح نطق و بيان‏


ببالد که گويا و بينا بود
همي در شنيدن توانا بود


11- به گردش بود زيور اين جهان
دمي نزد اين است و گه پيش آن‏


سعادت چنين است و در هر زمان
بخندد به روي يکي شادمان‏


وگر زيور عاريت دلکش است
ولي بين افراد در گردش است‏


چو شد زيور عاريت از کنار
شود عاريت‏خواه خود شرمسار


12- چنان زندگي کن کزان شادمان
بود خلق و بر مردنت نوحه‏خوان‏


13- اگر چيره گشتيد بر دشمنان
گذشته فراموش سازيد از آن‏


که باشد به درگاه يزدان، سپاس
که عفو است کردار يزدان‏شناس‏


14- کسي کو نيايد در اين دهر، دوست
چنان دان که بسيار بي‏عرضه اوست!


وگر دوست از کف دهد رايگان
بود سست و درمانده و ناتوان‏


15- هر آن کس که او بود شرمنده‏تر
سعادت نبيند به گيتي دگر


16- چنين است ممکن که بسيارکوش
نيابد، بجز اندک از رزق و نوش‏


از اين رو به اندک شود ناسپاس
نباشد چنين بنده يزدان‏شناس‏


که گر شکر گويد بدان رزق کم
ببخشد خدايش نماند دژم‏


17- اگر آشنا کرد بيگانگي
مخور غم نگهدار فرزانگي‏


که چون تکيه کردي به لطف خدا
چه بسيار بيگانه شد آشنا


18- نباشد گنه، عشق بر مرد راد
ملامت سزاوار عاشق مباد


19- که داند چه پيش آيد از روزگار؟
که گيتي نمانده است بر يک مدار

[صفحه 273]

بود آنکه انديشه داري، امان
شود موجب رنج و قتل کسان‏


20- چو گويند: بنديد بر مو، حنا
شود سرخ، ريش سپيد شما


بکن، آنچه بر خويش داري پسند
نه آن‏سان که خلقت کند ريشخند


21- سراسيمه دنبال دل گر به راه
شتابي، درافتي تو در پرتگاه‏


22- هر آن کس که ترسيد از روزگار
دچار شکست است پايان کار


23- عزيز است اين عمر و بي‏اعتبار
چو ابر بهاريست ناپايدار


بود بي‏گمان سايه‏وش در گذر
خوشا آنکه از عمر شد بهره‏ور


24- به دنبال احياي حق، استوار
شتابيد بر اشتري راهوار


در اين ره بسي پاي بايد فشرد
وگر بود دشوار آسان شمرد


25- اگر دستگيري ز مسکين ريش
سبک کرده بار گناهان خويش‏


که اين کار را ايزد دادخواه
شمارد، چو کفاره‏اي بر گناه‏


چو درويش در سايه‏ات آرميد
به نزد خدا مي‏شوي روسپيد


26- فزونست چون نعمت کردگار
سزد کز گناهان شوي برکنار


مبادا که آن دست کيفرگذار
بگيرد گنهکار بد روزگار


27- هر آنچت در انديشه پنهان بود
ز گفتار و صورت نمايان بود


28- تو با دشمن خويش باش آنچنان
که او کرده اندر حق دشمنان‏


29- از آن پارسائيست مقبولتر
که پنهان کند خوي خويش از نظر


وگر داشت در پارسايي خروش
نبد پارسا بلکه شد خودفروش‏


30- بشر هست سوي اجل خود روان
بود مرگ هم سوي انسان دوان‏


چو از هر دو سو شوق ديدار بود
چنين وصل آسان نه دشوار بود


31- بپرهيز اي مرد پرهيزکار
خطاپوش باشد خداوندگار


مپندار بخشد خطا را چنان
مکافات در مي‏رسد ناگهان‏


32- تو بشناس ايمان چو نيکو بنا
که بر چار شالوده ماند به پا


بود بردباري يکي زان چهار
چنين بودي ار مي‏شوي بردبار


نخستين شوي بردبار از هوس
که پيوسته بر او بود دسترس‏

[صفحه 274]

دوم بردباري به عشق و اميد
که پايان او بر فضيلت رسيد


سوم بردباري بود از گناه
که پرهيزکاري نگردد تباه‏


چهارم، به نوبت شوي بردبار
به هر حال، فرصت غنيمت شمار


چو جان آرزومند شد بر وصال
زند در قفس هر زمان پر و بال‏


چو کارش همه بي‏قراري بود
ز آلايش تن فراري بود


به پرهيزکاري چو باشد مدام
ندارد در او ره هواي حرام‏


بينديشد از فرصت روزگار
ز موج حوادث نگردد نزار


چو داند همي مرگ را در کمين
نگردد دژم خوي و کوتاه‏بين‏


دوم پايه کاخ ايمان، يقين
بود، چون که با قلب شد همنشين‏


يقين نيز تقسيم شد بر چهار
اگر مرد راهي چنين گوش دار


يقين‏مند بايد بود هوشيار
به عرفان و حکمت شود نامدار


به حيرت ز تاريخ و عبرت نگر
به دقت ز عبرت شود بهره‏ور


به اوضاع امروز سنجد همان
شود عبرت‏آموز آيندگان‏


چو دانا بينا بود کامياب
بيابد بسي سود از انقلاب‏


چنين مرد فرزانه گويي دو بار
کند زندگاني در اين روزگار


يکي تجربت يافته زين و آن
دوم گشته از تجربت کامران‏


سوم پايه انصاف و عدلست و دين
همانند آن دو ولي سومين‏


که چون عدل شد پيشه و سيره داد
عنان را به دست عواطف نداد


در انديشه‏ي کسب دانش، دقيق
چو گردد به دانستني‏ها عميق‏


به اميال خود بسته راه گذر
به پيکار با نفس و پيروزگر


به حق چون کند حکم در داوري
ز افراط و تفريط گردد بري‏


به ايمان کامل شود موتمن
به پيکار پيروز بر اهرمن‏


بود چارمين پايه ز ايمان، جهاد
که مومن بدويند مردان راد


نه تنها جهاد است پيکار تن
که بندند شمشير را بر کفن‏


که آن نيز تقسيم شد بر چهار
جهاد است اين‏سان به من گوش دار


به معروف کن امر و نهي از بدي
برانداز ناحق اگر بخردي‏

[صفحه 275]

برافراز خود پرچم داد و دين
که ناحق برافتد ز روي زمين‏


چو خوشدل شود مومن نيکنام
دگر زشتکاري نگيرد دوام‏


بود کاخ ايمان از اين چار شاد
که صبر و يقين است و عدل و جهاد


کفر


33- چو پرسي تو از کفر، نيکو بدان
که کفر است خود ظلمت بيکران‏


که ظلمت بود نيز فقدان نور
در آن ظلمت از نعمت نور، دور


چو زين چار خصلت تبه گشت جان
شود آدميزاده چون کافران‏


نخستين ز دانش شود مرد دور
که نادان ز جان است نوميد و کور


ز بيراهه خود راه حق جستن است
به بيغوله‏ي جهل درماندن است‏


چو کور است و مهجور و از حق به دور
خمار است از مستي آن بي‏شعور


ز مستي برون رفت مخمور و سست
نه ره مي‏شناسد نبد تندرست‏


چنين است اي مرد معناي کفر
مبادا درافتي تو در پاي کفر


شک و ترديد


34- مبادا به ترديد گردي دچار
بپرهيز اگر مومني استوار


مبادا که چون تخته پاره بر آب
درافتي به هر موج همچون حباب‏


35- که گاهي به چپ گه شوي سوي راست
چنين رهروي دائما بر خطاست‏


لجوج و هراسان و کوتاه‏بين
بود زانکه با شک شود همنشين‏


چنين نفس روي سعادت نديد
نه در زندگاني به جان آرميد


شبانگاه چون خفت با ترس و باک
سحر خسته برخيزد و بيمناک‏


حکومت کند چون بر او اهرمن
هميشه به رنج است از خويشتن‏


گمان دارد آن کافر نامراد
به مرگش شب و روز پيمان نهاد


نه دلشاد از يار و ني از ديار
کمر بسته بر قتل او روزگار


که بدکار، خود از بدي بدتر است
نکوکار، بر نيکويي افسر است‏

[صفحه 276]

36- جوانمرد باشيد يک سر به داد
بدان‏سان که زيبد، نه خيلي زياد


مبادا شوي منحرف ز اعتدال
که گردي گرفتار وزر و وبال‏


پريشان چو شد ريشه‏ي اقتصاد
شود ناجوانمرد، مرد وداد


37- بود آن کسي بيشتر بي‏نياز
که او را نبد آرزوي دراز


38- چو خواهي رضا خاطر ديگران
گشوده است بدگو به سويت زبان‏


39- اگر رشته‏ي آرزو شد دراز
به زشتي نباشي دگر چاره‏ساز


هميشه گرسنه بود آزمند
نينديشد از نيک يا ناپسند


اين سخنان حکمت‏آميز را به صورت پند و اندرز با پسر بزرگ خويش امام حسن (ع) در ميان نهاده است:


40- بياموز از من، حسن اين چهار
تو اين پندها را به خاطر سپار


الف- بود بهترين گنج دنيا خرد
خردمند دائم توانگر بود


ب- بود جهل، بنيان فقر و فنا
همي جان نادان بود بينوا


ج- گرفتار وحشت بود خودپسند
ز تنهايي خويش گردد نژند


ندارد چو خود حرمت ديگران
از اين رو جدا ماند از اين و آن‏


د- بدين‏سان که خوشخوي شد استوار
غريبه به او گشته دمساز و يار


41- پسرجان ز نادان به جان باش دور
وجودش زيان است آن بي‏شعور


ترا سود خواهد رساند چنان
ندانسته‏ات مي‏رساند زيان‏


42- به کوته‏نظر عهد ياري مبند
که از تنگ چشمان ببيني گزند


چو با تنگ‏چشمي شوي آشنا
به کمتر بها مي‏فروشد ترا


43- مبادا تبهکار گيري تو دوست
که آلوده دامانت از دست اوست‏


44- زبان دروغست همچون سراب
به نزديک هيچ است و از دور آب‏


45- اگر مستحب مي‏رساند زيان
به واجب، مپندار خيري در آن‏


46- شنيدي، خردمند چونان بود
به دل در زبانش گروگان بود


بينديشد آنگاه سازد بيان
نه وارونه چون کار نابخردان‏


47- دل مرد نادان بود بر زبان
دل مرد دانا بود عکس آن‏

[صفحه 277]

48- چو انديشه نيکو نباشد به جان
نگشته است بر نيکوئيها زبان‏


نجنبد به نيکي اگر دست و پا
نبينيد پاداش نيکي شما


49- چنان گاه افتد که انديشه را
چو نيک است بخشند او را جزا


چنين است احوال او همچنين
که دستش دگر نيست در آستين‏


50- چنين از خباب ارت کرد ياد
شهيدي که در نهروان جان بداد


که ايمان صميمانه آورد آن
به هجرت صميمانه شد آن زمان‏


همه عمر در راه حق شد روان
صميمانه جنگيد در نهروان‏


51- کسي دوست باشد به من در عمل
که حنظل ز دستم خورد چون عسل‏


وگر هست بيگانه با من به جان
به شيرين خوري کي شود مهربان‏


52- خوشا آنکه دارد خدا را به ياد
در انديشه باشد ز روز معاد


نه بر مال مردم برآورده چنگ
نه چنگال در خون کس بي‏درنگ‏


چنين مرد شد در جهان کامکار
وز او هست خرسند پروردگار


53- اگر ناستوده است کاري چنان
که نادم شود مرد در راه آن‏


بود بهتر از کار نيکي چنان
که مغرور سازد ترا جسم و جان‏


54- ببين تا چه هستي به مهر و صفا
درستي، شهامت، چه باشد ترا؟


به انصاف در ذات خود کن نظر
ببين، تا کجايي تو پرهيزگر


از اين چار خو گر تويي بهره‏ور
ز شخصيت خود شوي با خبر


55- بترس ار گرسنه جوانمرد شد
نگر صاحب جاه نامرد بد


که آن در نداري بود خشمگين
به داري خدا را نشد بنده اين‏


56- به پرواز باشد ترا مرغ دل
نگردد گرفتار پيمان گسل‏


چو در دامني دانه‏ي مهر بود
به دامان مهر و وفا پر گشود


57- بپوشان ز چشم کسان عيب خويش
چو خواهي نگردي تو خاطر پريش‏


چو کردي چنين، خويشتن‏پايي است
نترسي، سرآغاز رسوايي است‏


58- چو بر خصم خود جسته باشي ظفر
به بخشيدنش باش آغازگر


چو بعد از تمنا ببخشي عدو
نباشي کرم‏پيشه، اي نيکخو!


59- ادب بهترين ارث باشد ترا
که پيوسته ماند به دنيا بجا


ز ميراث‏خواران همي ايمن است
ادب، زيور جان مرد و زن است‏

[صفحه 278]

کسي کو زند راي با همگنان
به هر کار دارد بهين پشتوان‏


60- شکيبانه آنست کز رنج خويش
ننالد ز سختي نگردد پريش‏


شکيباست آن کس که با عشق جان
کند صبر و خاموش ماند بدان‏


61- اگر سيل برداشت از جا جهان
توانگر کجا گشت بي‏خانمان؟


چنين است درويش آزرده جان
به غمخانه‏ي خويش بي‏خانمان‏


62- شنيدي اگر اين سخن گوش دار
هوسباز پست است سرمايه‏دار


63- اگر بازدارد ز کاري ترا
رفيقي به پيراهن رهنما


بدان دوست ماند که با حرص و آز
ترا پيش راند به راه دراز


64- چو افعي بود ز آدمي آن زبان
که آزاد او مي‏گزد مردمان‏


65- بود زن، همانند آن کژدمي
که در نيش خود نوش دارد همي‏


66- چو خواهنده‏اي خواستش را چنان
کند ذکر با حاجت ديگران‏


بسان پرنده گشوده است بال
که آسان رسد بر هدف بالمال‏


67- همانند کشتي نشينيم ما
که در بحر گيتي نمايد شنا


به کشتي نشستيم خود مرد و زن
شب و روز از خويش بي‏خويشتن‏


برآريم سر خود ز خواب گران
چو کشتي به ساحل رسد بي‏گمان‏


بپوييم شرمنده راه فنا
چو طومار پيچيده دارد بقا


68- هر آن کس ز اقوام دوري گزيد
غريبست اگر در وطن آرميد


که تنها نشستن غريبانه است
سرا گر ز خود يار بيگانه است‏


69- چه بدطعم و ناخوش همان لذتست
که آميزه با خواري ذلت است‏


بود نوش بر آدمي ناگوار
که در او نهفته بود نيش خوار


70- مداريد نوميد خواهندگان
وگر چند اندک ببخشيدشان‏


گر اندک نه در شان خواهشگر است
به از بي‏نصيبي که اين کمتر است‏


71- تهيدست اگر بود پرهيزکار
به خود بسته بر زيور شاهوار


72- به دلخواه اگر نيستت دسترس
به آنچت بود، خوش برآور نفس‏


73- شناسيد انسان نادان ز حال
چو بيرون شود از ره اعتدال‏


74- خردمند را مي‏شناسي رقم
ز انديشه بيش است و گفتار کم‏


75- چگونه بدين دهر مي‏بنگريد؟
چگونه است اين پهن‏دشت اميد؟

[صفحه 279]

چه چيز است اين گرم خورشيد روز؟
که در آسمانست گيتي‏فروز


چه چيز است اين دلربا ماه شب؟
که او را برافروخت ياللعجب‏


چنين آفرينش به گردش درون
پي افکنده اعصار و دور قرون‏


کند تازه‏ها را کهن و آرزو
زدايد ز دل گه زند نقش او


کند سايه‏ي مرگ را دم به دم
به ما چيره هستي کشد بر عدم‏


چو نزديک شد سايه، نور اميد
چه آهسته از زندگي پا کشيد


چه اميدهايي که بد ناسزا
همان آرزوهاي بس ناروا


چه بسيار ديدم دل کامياب
از آن کاميابي بود در عذاب‏


کجا مي‏توان کرد کتمان که دل
ز نوميد مردم، نشد منفعل؟


ز حسرت کشيدن کجا وارهد
چو باشد گرفتار رنج حسد


76- اگر امر امت بگيرد به دست
هماني که خود را ندادند که هست‏


چگونه به دانش کند رهبري
نداند چو خود، واي بر ديگري!


77- بود بهتر اين‏سان که آموزگار
کند دفتر قلب خود آشکار


چنين بود اگر جاي گفتار نيست
به هر درس حاجت به تکرار نيست‏


78- چه شايسته باشد که آموزگار
کند کسب دانايي از روزگار


79- به هر دم که از سينه دارد عبور
بشر مي‏زند گام در راه گور


چنين است کاين کاروان حيات
شتابنده باشد به راه ممات‏


80- ممانيد خود ناشکيبا به جان
که پايان هر راه گردد عيان‏


81- به تاريخ بگذشته چون بنگري
شود، گر بماني به روشنگري‏


نداني، که آغاز پر پيچ راه
سپيد است يا آنکه باشد سياه‏


چه بهتر به فرجام آن بنگري
به هر رنگ باشد همان بشمري‏


علي (ع) از بيان اصحابش


«ضرار ضبايي» ز ابرار بود
به مولا همي روز و شب يار بود


بيان کرد بر ما ز خرم‏دلي
چنين گفت او شرح حال علي (ع)


چو شب موج ظلمت جهان را گرفت
ز کار علي (ع) جان شد اندر شگفت‏


همه شب به محراب شد در نماز
به ماننده‏ي شمع در سوز و ساز

[صفحه 280]

همي دم به دم ناله مي‏زد ز جان
تو گفتي که مي‏سوزدش استخوان‏


بپيچيده بر خويشتن چون سليم
شنيدم که مي‏گفت در رنج و بيم:


82- ز من دور شو اي هوي اي هوس
نباشيد در پيش من هيچکس‏


چه خواهيد از جان من با نياز
شکار شما نيست اين شاهباز


به پرواز جان، نامبردار شد
نه صيد هواي مگس‏خوار شد


روس جهان است نامهربان
رها کردمش دل نبسته بر آن‏


چنين همسري خيره‏سر در نفاق
سه دفعه همي گفتم او را طلاق‏


حرام است خود بازگشتن بر آن
نخواهم چنين يار نامهربان‏


دگر دلربايي مکن از علي (ع)
که هرگز نداري از آن حاصلي‏


خدايا رهم دور و جان ناتوان
همي پاي خسته است و بارم گران‏


نه زاد سفر تا بود شاد جان
نه ايمن دلم هست از ره‏زنان‏


بود زندگي کوته و ناگوار
همي لذتش سست و بي‏اعتبار


نيرزد چنين عمر و اين آرزو
به نزد خرد دل سپردن بر او


83- بپرسيد يک شامي از پيشوا
چنين خواست پاسخ ز امر قضا


به حکم قضا تاختي سوي شام؟
به دست قضا بود آيا زمام؟


به قانون تقدير بد دار و گير!
بدين جنگ آيا شدي ناگزير؟!


کسي را بود اين چنين اقتدار
که از حکم تقدير گيرد کنار؟


چنين داد پاسخ شه مومنين
اگر حکم تقدير باشد چنين‏


نه ديگر کسي، نيکويي را ستود
نه بر بد، زبان ملامت گشود


چو تقدير اين‏سان بود چاره‏ساز
به روز قيامت نباشد نياز


چگونه، خداوند با عدل و داد
گنهکار مجبور، کيفر کناد!


به نيکان مجبور، اندر سرشت
چگونه به پاداش بخشد بهشت؟!


بهشت و جهنم نباشد نياز
به بازي کشد حکمت چاره‏ساز


حقيقت بود اينکه خود بندگان
نباشند بي‏خويشتن بي‏گمان‏


کساني که گويند جبر است کار
ندارند در روشنايي قرار


وگرنه چه لازم که پيغمبران
فرستد خداوند بر مردمان‏


84- به دنبال دانش شتابيد سخت
که دانش کند مرد را نيکبخت‏

[صفحه 281]

برافروز جان را ز انوار علم
مشو يک زمان غافل از کار علم‏


مپرس آنکه تابيده نور از کجا
ز کاخ شهان يا ز کوخ گدا


تو حکمت بياموز بي‏ترس و بيم
وگر خود تبهکار باشد حکيم‏


تو بگشاي بر پند گوش اي پسر
گدا بود گوينده يا تاجور


که دانش‏پژوهان فرخنده خو
از اين پنج خصلت نتابند رو


1- تو مگشاي بر خلق دست نياز
کفايت کند خالق چاره‏ساز


2- به جان از گنه باش انديشناک
که باکي ندارد ز کس، مرد پاک‏


3- ز ناداني خود مکن سينه تنگ
تو آموختن را مپندار ننگ‏


4- اگر دانشي مرد روشن‏دلي
به آموزش کس مکن کاهلي‏


5- نزن حلقه بر گرد دانش چو مار
که بر گنج سرشار شد پاسدار


بدين شيوه گاهي روايت بسيست
ولي خود رعايت در آن اندکيست‏


17- الهي تو بهتر شناسي ز من
از اين بنده‏ي بينوا، جان و تن‏


منم آنکه خود از ستايشگران
شناسم همي بيش خود را نهان‏


تو آن کن که والا شود جان من
پسندي تو اسرار پنهان من‏


18- هشيوار باشيد اندر حيات
سه خصلت به جان است از واجبات‏


1- هدف هر چه دشوار بد در نظر
اگر مرد راهي تو آسان شمر


2- در اين حال مگذار آگاه کس
که گردد هدف دور از دسترس‏


3- به پنهان شتابيد سوي هدف
تو مگذار يک لحظه گردد تلف‏


19- فرامي‏رسد دوره‏اي ناگوار
سخن‏چين عزيز است آن روزگار


که بدنام و آلوده را آن زمان
هشيوار و فرزانه خوانندشان‏


در آن دوره گويند، بر مرد راد
همي سست انديشه و بدنهاد


به خويشي اگر لحظه‏اي سر زنند
چو باشد تهيدست منت نهند


بدو هديه بخشند ناچيز و پست
که آن هم به بي‏حرمتي توام است‏


از آن خوانده بر درگه حق، نماز
که مردم بگيرند در چنگ آز


در آن دوره خنياگران کنيز
همه رايزن گشته و بس عزيز


زمام امور است با خواجگان
دگر نيز فرمانروا کودکان‏


20- يکي پيرهن پاره بودش به بر
بپرسيد اين چيست، يک رهگذر؟

[صفحه 282]

بدو گفت مولا: بدين وصله‏دار
کنم، آرزومند دل استوار


همان نفس سرکش بدين پيرهن
به هم بشکنم چون نمايم به تن‏


دگر نيز هر دم بدين وصله‏دار
دهم درس ايمان به پرهيزکار


چو ديدند پيراهن پيشوا
به مولاي خود مي‏کنند اقتدا


21- مپندار هرگز، چه پنداشتي؟
که دنيا و عقبي کنند آشتي‏


توقع مداريد هرگز چنان
که نزديک گردد زمين به آسمان‏


مپندار بيش از يکي ز اين دو راه
چو دنياپرستي تو عقبي مخواه‏


کسي کو به خاور رود با شتاب
شود دور از باختر بي‏حساب‏


عروس جهانست و عقبي، دو تا
که دل مي‏ربايند، هر دم ترا


22- چنين گفت «نوف بکالي» سخن
شبي خفته در بستر خويشتن‏


به گوشم ز مولا رسيد اين ندا
که اي «نوف» بيدار باشي شما؟


به پاسخ چنين گفتم: اي پيشوا
هنوز است بيدار «نوف» شما


بفرمود آنگه به من پيشوا
که خوشبخت آن مردم پارسا


بسان پرنده شود از قفس
هواي بهارش شود همنفس‏


زمين را شمارند فرشي گران
به هر چشمه‏سارند بازيکنان‏


بنوشند بر جاي نوشابه، آب
نباشند از بعد مستي، خراب‏


بخوانند قرآن به شب بردبار
همه روز باشند خود روزه‏دار


بدان‏سان که فرزند مريم چنان
رها کرده در راه حق اين جهان‏


تو در هر زمان باش دل بردبار
مسلمان نابست از اين قرار


مسلمان اگر بود نابردبار
تن بي‏سر است آن نيايد بکار


کند زندگي ناشکيبا تلف
بدين‏سان دهد نيز ايمان ز کف‏


معرفي خود


1- بفرمود روزي به يک چاپلوس
که او بود گستاخ در پاي بوس:


تو از آنچه خواندي مرا کهترم
ولي خود ز پندار تو بهترم‏


که پندار کردي مرا خودپسند
چنان نيستم، پس در آن دل مبند

[صفحه 283]

2- کسي کز حوادث به در برد جان
به تاريخ گيتي شود جاودان‏


چو گفتي: ندانم ز راه صفا
بود آن که گردي ز محنت جدا


3- چو گفتي که دانم به هر رهگذر
بود، آنکه خويش افکني در خطر


4- شود آنکه انديشه‏ي مرد پير
بود به ز نيروي مرد دلير


5- نگرديد نوميد از آسمان
در توبه باز است خود همچنان‏


6- محمد (ص) که تا بود اندر جهان
پناهي گزين بود بر بندگان‏


چو آن روح پاکيزه رفت از جهان
به گلزار مينو گرفت آشيان‏


بجز توبه ما را کسي يار نيست
که راهي جز اين سوي دادار نيست‏


به روح محمد (ص) بريم التجا
پذيرد مگر توبه ما خدا


به روح محمد (ص) چو شد کسب نور
عذاب الهي ز جان گشت دور


7- چنين بود، تا بوده خود روزگار
دمي اين و گاهيست آن کامکار


چو رو کرد بر آدمي اين جهان
رسد نور و نعمت به جان بيکران‏


چو دنيا ز جان بنده پيچيد رو
گرفت آنچه بخشيد، بي‏گفتگو


8- بکوش آنکه خود با خدا آشتي
کني، گر از او روي بر کاشتي‏


چو دين را بياراستي بي‏ريا
بيارايد ايزد به دنيا ترا


9- کسي کز گنه خويش را داد پند
خدا از گنه داردش بي‏گزند


10- به هنگام اندرز گفتن، بکوش
بدان‏سان که توام بود نيش و نوش‏


ز رحمت بگو و ز عذاب خدا
چنين حق اندرز، گردد ادا


11- نه علمست آن کو ز تيغ زبان
چکد چون لعابي همي از دهان‏


که علمست آن کز وفا با عمل
بود جفت و هرگز نگردد دغل‏


12- چو گنجايش قلب‏ها کوچک است
گرفتار احساس و گاهي شک است‏


از اين رو به دل پند و حکمت چنان
بخوانيد تا او شود پر توان‏


13- به پيغمبران آن کسي گشت خويش
که آموخت ز آنان همي فضل پيش‏


14- مسلمان چو بود آشنا با خدا
محمد (ص) بر او مي‏شود آشنا


بود آنکه فرزند آن پيشوا
چو بيگانه گردد ز راه خدا


نباشد چو او آشنا با خدا
محمد (ص) بدو گشت ناآشنا


15- نماز شب از مردکي ديد و گفت
که بيدار دل خود گر آسوده خفت‏

[صفحه 284]

بخوابست بهتر ز شب زنده‏دار
که تيره درون باشد و دل فکار


16- به گفتار بنگر نه گويندگان
چو با عقل جفت است بپذير آن‏


رها کرده گفتار را ابلهان
بپرداختندي به گويندگان‏


17- بريده ز دنيا به جايي رسيد
که در سايه لطف حق آرميد


دگر نيز داود با نغمه‏ها
که بنواخت خوش آن بهشتي نوا


چنين لحظه گردد ز بستر جدا
گشايد بدين آسمان ديده را


بگويد ز جان با خدا رازها
نه محروم گردد ز لطف خدا


مبادا ز فرمانروايان ثنا
بگويد شود با شهان آشنا


ز مردم چو افراد کوته‏نظر
ربايد به تائيد شه، سيم و زر


به مشتي زر و سيم، آن ناتوان
شود مست و بازيچه‏ي اين و آن‏


1- نکو بنگريد آنچه از آسمان
به فرمان رسيده است بر بندگان‏


بدان‏سان که قرآن بود رهنما
ببنديد بر کار آن را شما


در اخلاق و آداب شد رهنما
تجاوز ز دستور نبود روا


مگرديد هرگز به گرد فضول
نبايد ز دستور کردن عدول‏


2- بود واي بر آنکه آيين و دين
فدا کرده در راه دنيا يقين‏


که دنيا و دين رفت از دست آن
زيانکار باشد به هر دو جهان‏


3- چه بسيار ديديم داننده مرد
فدا خود ز ناداني خويش کرد


ندانستني‏هاي او بي‏گمان
رها از خطر کرد مغرور جان‏


4- بود دين اسلام، ديني جوان
پي افکنده گرديده است آن چنان‏


که با سير تاريخ شد سازگار
بود معتدل روشن و آشکار


ز افراط باشد همي برکنار
نه تفريط در آن بود آشکار


چو آن بر تعادل بود استوار
از او نيست افراط و تفريط کار


5- جوانمرد و داناست مرد خدا
وظيفه کند با درستي ادا


نه خاضع بر هيچکس مي‏شود
نه مشتاق راه هوس مي‏شود


6- چو شد از جهان «سهل» پور حنيف
که يار علي بود و مردي شريف‏

[صفحه 285]

علي گفت بينيد اين کوهها
که سر برکشيدند سوي هوا


بدين سينه‏ي پهن و سنگين ميان
که گردن فرازند بر آسمان‏


اگر مهر من بود در سينه‏شان
بپاشيد آن سينه پر توان‏


عجب نيست گر «سهل» شد زين جهان
که مهر علي داشت آن مهربان‏


7- کسي کو بود بر علي دوستدار
تهيدست باشد در اين روزگار


8- خرد هست سرمايه‏اي پر بها
به نکبت بود خودستا مبتلا


خردمند باشد به جان، کاروان
بزرگست در هر کجا ياد آن‏


نکوکار و بر مردمان دوستدار
ادب هست ميراث پر اعتبار


9- پي نيک‏بختي به هر سو شويد
چو توفيق باشد بدان مي‏رسيد


چو نيکو بود راه بازارگان
کند سود و هرگز نبيند زيان‏


10- چه چيز است اين سود، کاندر جهان
به دنبال آنند سوداگران؟


برد سود آن کس که خود بي‏ريا
کند با خداوند بيع و شري‏


11- حذر مي‏کند پارسا از حرام
مردد چو گرديد، گيرد لگام‏


12- نه بسيار خوان گشت دانش‏پژوه
که دانش ز انديشه گيرد شکوه‏


13- نخستين به تکليف واجب گرا
سپس مستحبات را کن ادا


14- کسي کو به چشمش نباشد حيا
به ايمان کجا مي‏شود آشنا؟!


محال است جانهاي نابردبار
به عهد خدايي شوند استوار


15- فروتن بمانيد تا محترم
در اين دهر گرديد و ثابت قدم‏


به دانش گراييد و تاج وقار
به سر برگذاريد پر افتخار


به صبر اندر آييد تا اعتلا
بگيرد به هر بوم نام شما


بگير از خردمند دستور کار
که باشي در انجام آن استوار


16- چو نيکي بود چيره در انجمن
سزا نيست بدبيني از مرد و زن‏


نديده خيانت کس از ديگران
روا نيست تهمت بر اين و بر آن‏


شرر مي‏کشد فتنه چون از زبان
براندازد از هر طرف دودمان‏


در اين حال هر کس بود خودپسند
زيان برده البته بيند گزند


17- کسي جست احوال از مرتضي
به جوينده فرمود پس پيشوا


در اين زندگاني نباشد بقا
به دنبال صحت بود ابتلا

[صفحه 286]

نشستيم بر جاي بي‏رنج و بيم
به دست اجل هم ربوده شويم‏


18- ببيند او را که با کبر و ناز
از او نيست بيچاره‏تر در نياز


19- از اين هر دوان لازم آمد حذر
که ناحق سرايند در رهگذر


نخستين بود دوستي کز ريا
به بالا کشاند مقام ترا


دوم هست آن ناکس کينه‏توز
که از کينه گويد سياه است روز


20- هر آن کس که فرصت گذارد ز دست
فراوان کشد رنج و بيند شکست‏


21- ببينيد دنيا بود همچو مار
که نرم است و بر پشت، نقش و نگار


ولي زهر او هست بس جان‏گزا
خردمند دور است از اين دلربا


22- قريش است را گونه‏گون زادگان
پسرهاي بسيار و هم دختران‏


چنين آرزو کرده‏ايد از خدا
بدين خانواده شويد آشنا


ولي عبد شمسند خود آنچنان
که کوچک شمارند و کم مردمان‏


ز مقصود باشند بسيار دور
چو دارند در جاهليت حضور


ولي آل‏هاشم که باشيم ما
نمودند خود بهر مردم فدا


چه بسيار زشتند و بس حيله‏گر
ولي ما صبيحيم و اندرزگر


23- تفاوت بسي هست اندر ميان
بدين هر دو کاري که گويم عيان‏


يکي آنکه توام به لذت بود
سرانجام آن ننگ و ذلت بود


دوم آنکه اکنون از او هست رنج
سرانجام آن افتخار است و گنج‏


24- چه دانم، چه گفتند پيشينيان
چه بوده ز اسلام تفسيرشان‏


ولي من به تسليم و زان پس يقين
چنين کرده تفسير اسلام دين‏


يقين نيز تصديق و همياري است
به راه خلائق فداکاري است‏


بخيل است نابخردي خسته جان
هميشه گرفتار خود بي‏گمان‏


گدايي بود کار او در جهان
به عقبي دچار است چون منعمان‏


عجب، اي فروشنده‏ي کبر و ناز
نکردي چرا چشم بر خويش باز؟!


تو ديروز بودي يکي قطره آب
شوي خاک فردا تو خود را بياب‏


به دنبال هر نقش گشتي روان
ببين خويشتن را چو او بي‏گمان‏

[صفحه 287]


صفحه 272، 273، 274، 275، 276، 277، 278، 279، 280، 281، 282، 283، 284، 285، 286، 287.