پندهاي علي
اي مردم از من بپرسيد پيش از آنکه مرا نيابيد. بپرسيد، پرسيدنيهايتان در جملات زير به برخي اندرزها و نصايح پيشواي موحدان ميپردازيم: 1- چو بيني که آشفته شد روزگار نگيرد شتر بچه بر پشت بار 2- هر آن کس طمع بست بر مال و جاه به خواري رضا داد و عزت نديد نسنجيده آن کس که گويد سخن 3- شنيدي، فرومايه بد تنگچشم 4- شنيدي، بود تنگدستي چنان نه برهان او راست ارج و بها که درويش هر چند فرزانه است 5- تنآسايي ار بازدارد ترا اگر بردباري به شهوت حصار همان پارسايي بهين ثروتست بگويم که پرهيز، از بد گهر 6- مرا همدمي هست بس ديرپا چه ميراث باشد از اين بيشتر جمالي دلاراتر از ماه شب 7- خردمند را سينه چون گلشن است [صفحه 272] حقايق در آن سينه شد جلوهگر 8- اگر چهره خندان و روباز بود وگر حوصله بود قدري وسيع 9- کسي کو رضا باشد از خويشتن به دست و زبان کرده اين جهان 10- بدين آدميزاده، وه بنگريد بدين گوشت کو راست نامش زبان دگر در خم تکهاي استخوان ببالد که گويا و بينا بود 11- به گردش بود زيور اين جهان سعادت چنين است و در هر زمان وگر زيور عاريت دلکش است چو شد زيور عاريت از کنار 12- چنان زندگي کن کزان شادمان 13- اگر چيره گشتيد بر دشمنان که باشد به درگاه يزدان، سپاس 14- کسي کو نيايد در اين دهر، دوست وگر دوست از کف دهد رايگان 15- هر آن کس که او بود شرمندهتر 16- چنين است ممکن که بسيارکوش از اين رو به اندک شود ناسپاس که گر شکر گويد بدان رزق کم 17- اگر آشنا کرد بيگانگي که چون تکيه کردي به لطف خدا 18- نباشد گنه، عشق بر مرد راد 19- که داند چه پيش آيد از روزگار؟ [صفحه 273] بود آنکه انديشه داري، امان 20- چو گويند: بنديد بر مو، حنا بکن، آنچه بر خويش داري پسند 21- سراسيمه دنبال دل گر به راه 22- هر آن کس که ترسيد از روزگار 23- عزيز است اين عمر و بياعتبار بود بيگمان سايهوش در گذر 24- به دنبال احياي حق، استوار در اين ره بسي پاي بايد فشرد 25- اگر دستگيري ز مسکين ريش که اين کار را ايزد دادخواه چو درويش در سايهات آرميد 26- فزونست چون نعمت کردگار مبادا که آن دست کيفرگذار 27- هر آنچت در انديشه پنهان بود 28- تو با دشمن خويش باش آنچنان 29- از آن پارسائيست مقبولتر وگر داشت در پارسايي خروش 30- بشر هست سوي اجل خود روان چو از هر دو سو شوق ديدار بود 31- بپرهيز اي مرد پرهيزکار مپندار بخشد خطا را چنان 32- تو بشناس ايمان چو نيکو بنا بود بردباري يکي زان چهار نخستين شوي بردبار از هوس [صفحه 274] دوم بردباري به عشق و اميد سوم بردباري بود از گناه چهارم، به نوبت شوي بردبار چو جان آرزومند شد بر وصال چو کارش همه بيقراري بود به پرهيزکاري چو باشد مدام بينديشد از فرصت روزگار چو داند همي مرگ را در کمين دوم پايه کاخ ايمان، يقين يقين نيز تقسيم شد بر چهار يقينمند بايد بود هوشيار به حيرت ز تاريخ و عبرت نگر به اوضاع امروز سنجد همان چو دانا بينا بود کامياب چنين مرد فرزانه گويي دو بار يکي تجربت يافته زين و آن سوم پايه انصاف و عدلست و دين که چون عدل شد پيشه و سيره داد در انديشهي کسب دانش، دقيق به اميال خود بسته راه گذر به حق چون کند حکم در داوري به ايمان کامل شود موتمن بود چارمين پايه ز ايمان، جهاد نه تنها جهاد است پيکار تن که آن نيز تقسيم شد بر چهار به معروف کن امر و نهي از بدي [صفحه 275] برافراز خود پرچم داد و دين چو خوشدل شود مومن نيکنام بود کاخ ايمان از اين چار شاد کفر 33- چو پرسي تو از کفر، نيکو بدان که ظلمت بود نيز فقدان نور چو زين چار خصلت تبه گشت جان نخستين ز دانش شود مرد دور ز بيراهه خود راه حق جستن است چو کور است و مهجور و از حق به دور ز مستي برون رفت مخمور و سست چنين است اي مرد معناي کفر شک و ترديد 34- مبادا به ترديد گردي دچار مبادا که چون تخته پاره بر آب 35- که گاهي به چپ گه شوي سوي راست لجوج و هراسان و کوتاهبين چنين نفس روي سعادت نديد شبانگاه چون خفت با ترس و باک حکومت کند چون بر او اهرمن گمان دارد آن کافر نامراد نه دلشاد از يار و ني از ديار که بدکار، خود از بدي بدتر است [صفحه 276] 36- جوانمرد باشيد يک سر به داد مبادا شوي منحرف ز اعتدال پريشان چو شد ريشهي اقتصاد 37- بود آن کسي بيشتر بينياز 38- چو خواهي رضا خاطر ديگران 39- اگر رشتهي آرزو شد دراز هميشه گرسنه بود آزمند اين سخنان حکمتآميز را به صورت پند و اندرز با پسر بزرگ خويش امام حسن (ع) در ميان نهاده است: 40- بياموز از من، حسن اين چهار الف- بود بهترين گنج دنيا خرد ب- بود جهل، بنيان فقر و فنا ج- گرفتار وحشت بود خودپسند ندارد چو خود حرمت ديگران د- بدينسان که خوشخوي شد استوار 41- پسرجان ز نادان به جان باش دور ترا سود خواهد رساند چنان 42- به کوتهنظر عهد ياري مبند چو با تنگچشمي شوي آشنا 43- مبادا تبهکار گيري تو دوست 44- زبان دروغست همچون سراب 45- اگر مستحب ميرساند زيان 46- شنيدي، خردمند چونان بود بينديشد آنگاه سازد بيان 47- دل مرد نادان بود بر زبان [صفحه 277] 48- چو انديشه نيکو نباشد به جان نجنبد به نيکي اگر دست و پا 49- چنان گاه افتد که انديشه را چنين است احوال او همچنين 50- چنين از خباب ارت کرد ياد که ايمان صميمانه آورد آن همه عمر در راه حق شد روان 51- کسي دوست باشد به من در عمل وگر هست بيگانه با من به جان 52- خوشا آنکه دارد خدا را به ياد نه بر مال مردم برآورده چنگ چنين مرد شد در جهان کامکار 53- اگر ناستوده است کاري چنان بود بهتر از کار نيکي چنان 54- ببين تا چه هستي به مهر و صفا به انصاف در ذات خود کن نظر از اين چار خو گر تويي بهرهور 55- بترس ار گرسنه جوانمرد شد که آن در نداري بود خشمگين 56- به پرواز باشد ترا مرغ دل چو در دامني دانهي مهر بود 57- بپوشان ز چشم کسان عيب خويش چو کردي چنين، خويشتنپايي است 58- چو بر خصم خود جسته باشي ظفر چو بعد از تمنا ببخشي عدو 59- ادب بهترين ارث باشد ترا ز ميراثخواران همي ايمن است [صفحه 278] کسي کو زند راي با همگنان 60- شکيبانه آنست کز رنج خويش شکيباست آن کس که با عشق جان 61- اگر سيل برداشت از جا جهان چنين است درويش آزرده جان 62- شنيدي اگر اين سخن گوش دار 63- اگر بازدارد ز کاري ترا بدان دوست ماند که با حرص و آز 64- چو افعي بود ز آدمي آن زبان 65- بود زن، همانند آن کژدمي 66- چو خواهندهاي خواستش را چنان بسان پرنده گشوده است بال 67- همانند کشتي نشينيم ما به کشتي نشستيم خود مرد و زن برآريم سر خود ز خواب گران بپوييم شرمنده راه فنا 68- هر آن کس ز اقوام دوري گزيد که تنها نشستن غريبانه است 69- چه بدطعم و ناخوش همان لذتست بود نوش بر آدمي ناگوار 70- مداريد نوميد خواهندگان گر اندک نه در شان خواهشگر است 71- تهيدست اگر بود پرهيزکار 72- به دلخواه اگر نيستت دسترس 73- شناسيد انسان نادان ز حال 74- خردمند را ميشناسي رقم 75- چگونه بدين دهر ميبنگريد؟ [صفحه 279] چه چيز است اين گرم خورشيد روز؟ چه چيز است اين دلربا ماه شب؟ چنين آفرينش به گردش درون کند تازهها را کهن و آرزو کند سايهي مرگ را دم به دم چو نزديک شد سايه، نور اميد چه اميدهايي که بد ناسزا چه بسيار ديدم دل کامياب کجا ميتوان کرد کتمان که دل ز حسرت کشيدن کجا وارهد 76- اگر امر امت بگيرد به دست چگونه به دانش کند رهبري 77- بود بهتر اينسان که آموزگار چنين بود اگر جاي گفتار نيست 78- چه شايسته باشد که آموزگار 79- به هر دم که از سينه دارد عبور چنين است کاين کاروان حيات 80- ممانيد خود ناشکيبا به جان 81- به تاريخ بگذشته چون بنگري نداني، که آغاز پر پيچ راه چه بهتر به فرجام آن بنگري علي (ع) از بيان اصحابش «ضرار ضبايي» ز ابرار بود بيان کرد بر ما ز خرمدلي چو شب موج ظلمت جهان را گرفت همه شب به محراب شد در نماز [صفحه 280] همي دم به دم ناله ميزد ز جان بپيچيده بر خويشتن چون سليم 82- ز من دور شو اي هوي اي هوس چه خواهيد از جان من با نياز به پرواز جان، نامبردار شد روس جهان است نامهربان چنين همسري خيرهسر در نفاق حرام است خود بازگشتن بر آن دگر دلربايي مکن از علي (ع) خدايا رهم دور و جان ناتوان نه زاد سفر تا بود شاد جان بود زندگي کوته و ناگوار نيرزد چنين عمر و اين آرزو 83- بپرسيد يک شامي از پيشوا به حکم قضا تاختي سوي شام؟ به قانون تقدير بد دار و گير! کسي را بود اين چنين اقتدار چنين داد پاسخ شه مومنين نه ديگر کسي، نيکويي را ستود چو تقدير اينسان بود چارهساز چگونه، خداوند با عدل و داد به نيکان مجبور، اندر سرشت بهشت و جهنم نباشد نياز حقيقت بود اينکه خود بندگان کساني که گويند جبر است کار وگرنه چه لازم که پيغمبران 84- به دنبال دانش شتابيد سخت [صفحه 281] برافروز جان را ز انوار علم مپرس آنکه تابيده نور از کجا تو حکمت بياموز بيترس و بيم تو بگشاي بر پند گوش اي پسر که دانشپژوهان فرخنده خو 1- تو مگشاي بر خلق دست نياز 2- به جان از گنه باش انديشناک 3- ز ناداني خود مکن سينه تنگ 4- اگر دانشي مرد روشندلي 5- نزن حلقه بر گرد دانش چو مار بدين شيوه گاهي روايت بسيست 17- الهي تو بهتر شناسي ز من منم آنکه خود از ستايشگران تو آن کن که والا شود جان من 18- هشيوار باشيد اندر حيات 1- هدف هر چه دشوار بد در نظر 2- در اين حال مگذار آگاه کس 3- به پنهان شتابيد سوي هدف 19- فراميرسد دورهاي ناگوار که بدنام و آلوده را آن زمان در آن دوره گويند، بر مرد راد به خويشي اگر لحظهاي سر زنند بدو هديه بخشند ناچيز و پست از آن خوانده بر درگه حق، نماز در آن دوره خنياگران کنيز زمام امور است با خواجگان 20- يکي پيرهن پاره بودش به بر [صفحه 282] بدو گفت مولا: بدين وصلهدار همان نفس سرکش بدين پيرهن دگر نيز هر دم بدين وصلهدار چو ديدند پيراهن پيشوا 21- مپندار هرگز، چه پنداشتي؟ توقع مداريد هرگز چنان مپندار بيش از يکي ز اين دو راه کسي کو به خاور رود با شتاب عروس جهانست و عقبي، دو تا 22- چنين گفت «نوف بکالي» سخن به گوشم ز مولا رسيد اين ندا به پاسخ چنين گفتم: اي پيشوا بفرمود آنگه به من پيشوا بسان پرنده شود از قفس زمين را شمارند فرشي گران بنوشند بر جاي نوشابه، آب بخوانند قرآن به شب بردبار بدانسان که فرزند مريم چنان تو در هر زمان باش دل بردبار مسلمان اگر بود نابردبار کند زندگي ناشکيبا تلف معرفي خود 1- بفرمود روزي به يک چاپلوس تو از آنچه خواندي مرا کهترم که پندار کردي مرا خودپسند [صفحه 283] 2- کسي کز حوادث به در برد جان چو گفتي: ندانم ز راه صفا 3- چو گفتي که دانم به هر رهگذر 4- شود آنکه انديشهي مرد پير 5- نگرديد نوميد از آسمان 6- محمد (ص) که تا بود اندر جهان چو آن روح پاکيزه رفت از جهان بجز توبه ما را کسي يار نيست به روح محمد (ص) بريم التجا به روح محمد (ص) چو شد کسب نور 7- چنين بود، تا بوده خود روزگار چو رو کرد بر آدمي اين جهان چو دنيا ز جان بنده پيچيد رو 8- بکوش آنکه خود با خدا آشتي چو دين را بياراستي بيريا 9- کسي کز گنه خويش را داد پند 10- به هنگام اندرز گفتن، بکوش ز رحمت بگو و ز عذاب خدا 11- نه علمست آن کو ز تيغ زبان که علمست آن کز وفا با عمل 12- چو گنجايش قلبها کوچک است از اين رو به دل پند و حکمت چنان 13- به پيغمبران آن کسي گشت خويش 14- مسلمان چو بود آشنا با خدا بود آنکه فرزند آن پيشوا نباشد چو او آشنا با خدا 15- نماز شب از مردکي ديد و گفت [صفحه 284] بخوابست بهتر ز شب زندهدار 16- به گفتار بنگر نه گويندگان رها کرده گفتار را ابلهان 17- بريده ز دنيا به جايي رسيد دگر نيز داود با نغمهها چنين لحظه گردد ز بستر جدا بگويد ز جان با خدا رازها مبادا ز فرمانروايان ثنا ز مردم چو افراد کوتهنظر به مشتي زر و سيم، آن ناتوان 1- نکو بنگريد آنچه از آسمان بدانسان که قرآن بود رهنما در اخلاق و آداب شد رهنما مگرديد هرگز به گرد فضول 2- بود واي بر آنکه آيين و دين که دنيا و دين رفت از دست آن 3- چه بسيار ديديم داننده مرد ندانستنيهاي او بيگمان 4- بود دين اسلام، ديني جوان که با سير تاريخ شد سازگار ز افراط باشد همي برکنار چو آن بر تعادل بود استوار 5- جوانمرد و داناست مرد خدا نه خاضع بر هيچکس ميشود 6- چو شد از جهان «سهل» پور حنيف [صفحه 285] علي گفت بينيد اين کوهها بدين سينهي پهن و سنگين ميان اگر مهر من بود در سينهشان عجب نيست گر «سهل» شد زين جهان 7- کسي کو بود بر علي دوستدار 8- خرد هست سرمايهاي پر بها خردمند باشد به جان، کاروان نکوکار و بر مردمان دوستدار 9- پي نيکبختي به هر سو شويد چو نيکو بود راه بازارگان 10- چه چيز است اين سود، کاندر جهان برد سود آن کس که خود بيريا 11- حذر ميکند پارسا از حرام 12- نه بسيار خوان گشت دانشپژوه 13- نخستين به تکليف واجب گرا 14- کسي کو به چشمش نباشد حيا محال است جانهاي نابردبار 15- فروتن بمانيد تا محترم به دانش گراييد و تاج وقار به صبر اندر آييد تا اعتلا بگير از خردمند دستور کار 16- چو نيکي بود چيره در انجمن نديده خيانت کس از ديگران شرر ميکشد فتنه چون از زبان در اين حال هر کس بود خودپسند 17- کسي جست احوال از مرتضي در اين زندگاني نباشد بقا [صفحه 286] نشستيم بر جاي بيرنج و بيم 18- ببيند او را که با کبر و ناز 19- از اين هر دوان لازم آمد حذر نخستين بود دوستي کز ريا دوم هست آن ناکس کينهتوز 20- هر آن کس که فرصت گذارد ز دست 21- ببينيد دنيا بود همچو مار ولي زهر او هست بس جانگزا 22- قريش است را گونهگون زادگان چنين آرزو کردهايد از خدا ولي عبد شمسند خود آنچنان ز مقصود باشند بسيار دور ولي آلهاشم که باشيم ما چه بسيار زشتند و بس حيلهگر 23- تفاوت بسي هست اندر ميان يکي آنکه توام به لذت بود دوم آنکه اکنون از او هست رنج 24- چه دانم، چه گفتند پيشينيان ولي من به تسليم و زان پس يقين يقين نيز تصديق و همياري است بخيل است نابخردي خسته جان گدايي بود کار او در جهان عجب، اي فروشندهي کبر و ناز تو ديروز بودي يکي قطره آب به دنبال هر نقش گشتي روان [صفحه 287]
«سلوني قبل ان تفقدوني»
از آن پيش کز من نماند نشان
همان به، که از دهر گيري کنار
نه، شيرش که پستان ببيند فشار
به درماندگي خويش سازد تباه
که در پيش ناکس گريبان دريد
سبک ميکند بيگمان خويشتن
نه، مرد است آن کو درافتد به خشم
که منطق از او بشکند در دهان
سخنور به لکنت کند مبتلا
به غمخانهي خويش بيگانه است
ز دانش، به جان تو باشد بلا
شود، پس شجاع است آن بردبار
که زنجير بر گردن شهوتست
ترا بر حوادث بود چون سپر
که تسليم بد کنيه، نامش رضا
که بر جا بماند چو علم و هنر
شناسم که نامست او را ادب
چو آيينه فکرتش روشن است
که دانشور از راز دارد خبر
بدان چهره بس دوست دمساز بود
بپوشاند، آن عيبهاي شنيع
بسي دشمن او راست از مرد و زن
جزايش به عقبي بگيري به جان
که با پرده پيهي جهان را بديد
سخن سر کند، گاه نطق و بيان
هم او بشنود شرح نطق و بيان
همي در شنيدن توانا بود
دمي نزد اين است و گه پيش آن
بخندد به روي يکي شادمان
ولي بين افراد در گردش است
شود عاريتخواه خود شرمسار
بود خلق و بر مردنت نوحهخوان
گذشته فراموش سازيد از آن
که عفو است کردار يزدانشناس
چنان دان که بسيار بيعرضه اوست!
بود سست و درمانده و ناتوان
سعادت نبيند به گيتي دگر
نيابد، بجز اندک از رزق و نوش
نباشد چنين بنده يزدانشناس
ببخشد خدايش نماند دژم
مخور غم نگهدار فرزانگي
چه بسيار بيگانه شد آشنا
ملامت سزاوار عاشق مباد
که گيتي نمانده است بر يک مدار
شود موجب رنج و قتل کسان
شود سرخ، ريش سپيد شما
نه آنسان که خلقت کند ريشخند
شتابي، درافتي تو در پرتگاه
دچار شکست است پايان کار
چو ابر بهاريست ناپايدار
خوشا آنکه از عمر شد بهرهور
شتابيد بر اشتري راهوار
وگر بود دشوار آسان شمرد
سبک کرده بار گناهان خويش
شمارد، چو کفارهاي بر گناه
به نزد خدا ميشوي روسپيد
سزد کز گناهان شوي برکنار
بگيرد گنهکار بد روزگار
ز گفتار و صورت نمايان بود
که او کرده اندر حق دشمنان
که پنهان کند خوي خويش از نظر
نبد پارسا بلکه شد خودفروش
بود مرگ هم سوي انسان دوان
چنين وصل آسان نه دشوار بود
خطاپوش باشد خداوندگار
مکافات در ميرسد ناگهان
که بر چار شالوده ماند به پا
چنين بودي ار ميشوي بردبار
که پيوسته بر او بود دسترس
که پايان او بر فضيلت رسيد
که پرهيزکاري نگردد تباه
به هر حال، فرصت غنيمت شمار
زند در قفس هر زمان پر و بال
ز آلايش تن فراري بود
ندارد در او ره هواي حرام
ز موج حوادث نگردد نزار
نگردد دژم خوي و کوتاهبين
بود، چون که با قلب شد همنشين
اگر مرد راهي چنين گوش دار
به عرفان و حکمت شود نامدار
به دقت ز عبرت شود بهرهور
شود عبرتآموز آيندگان
بيابد بسي سود از انقلاب
کند زندگاني در اين روزگار
دوم گشته از تجربت کامران
همانند آن دو ولي سومين
عنان را به دست عواطف نداد
چو گردد به دانستنيها عميق
به پيکار با نفس و پيروزگر
ز افراط و تفريط گردد بري
به پيکار پيروز بر اهرمن
که مومن بدويند مردان راد
که بندند شمشير را بر کفن
جهاد است اينسان به من گوش دار
برانداز ناحق اگر بخردي
که ناحق برافتد ز روي زمين
دگر زشتکاري نگيرد دوام
که صبر و يقين است و عدل و جهاد
که کفر است خود ظلمت بيکران
در آن ظلمت از نعمت نور، دور
شود آدميزاده چون کافران
که نادان ز جان است نوميد و کور
به بيغولهي جهل درماندن است
خمار است از مستي آن بيشعور
نه ره ميشناسد نبد تندرست
مبادا درافتي تو در پاي کفر
بپرهيز اگر مومني استوار
درافتي به هر موج همچون حباب
چنين رهروي دائما بر خطاست
بود زانکه با شک شود همنشين
نه در زندگاني به جان آرميد
سحر خسته برخيزد و بيمناک
هميشه به رنج است از خويشتن
به مرگش شب و روز پيمان نهاد
کمر بسته بر قتل او روزگار
نکوکار، بر نيکويي افسر است
بدانسان که زيبد، نه خيلي زياد
که گردي گرفتار وزر و وبال
شود ناجوانمرد، مرد وداد
که او را نبد آرزوي دراز
گشوده است بدگو به سويت زبان
به زشتي نباشي دگر چارهساز
نينديشد از نيک يا ناپسند
تو اين پندها را به خاطر سپار
خردمند دائم توانگر بود
همي جان نادان بود بينوا
ز تنهايي خويش گردد نژند
از اين رو جدا ماند از اين و آن
غريبه به او گشته دمساز و يار
وجودش زيان است آن بيشعور
ندانستهات ميرساند زيان
که از تنگ چشمان ببيني گزند
به کمتر بها ميفروشد ترا
که آلوده دامانت از دست اوست
به نزديک هيچ است و از دور آب
به واجب، مپندار خيري در آن
به دل در زبانش گروگان بود
نه وارونه چون کار نابخردان
دل مرد دانا بود عکس آن
نگشته است بر نيکوئيها زبان
نبينيد پاداش نيکي شما
چو نيک است بخشند او را جزا
که دستش دگر نيست در آستين
شهيدي که در نهروان جان بداد
به هجرت صميمانه شد آن زمان
صميمانه جنگيد در نهروان
که حنظل ز دستم خورد چون عسل
به شيرين خوري کي شود مهربان
در انديشه باشد ز روز معاد
نه چنگال در خون کس بيدرنگ
وز او هست خرسند پروردگار
که نادم شود مرد در راه آن
که مغرور سازد ترا جسم و جان
درستي، شهامت، چه باشد ترا؟
ببين، تا کجايي تو پرهيزگر
ز شخصيت خود شوي با خبر
نگر صاحب جاه نامرد بد
به داري خدا را نشد بنده اين
نگردد گرفتار پيمان گسل
به دامان مهر و وفا پر گشود
چو خواهي نگردي تو خاطر پريش
نترسي، سرآغاز رسوايي است
به بخشيدنش باش آغازگر
نباشي کرمپيشه، اي نيکخو!
که پيوسته ماند به دنيا بجا
ادب، زيور جان مرد و زن است
به هر کار دارد بهين پشتوان
ننالد ز سختي نگردد پريش
کند صبر و خاموش ماند بدان
توانگر کجا گشت بيخانمان؟
به غمخانهي خويش بيخانمان
هوسباز پست است سرمايهدار
رفيقي به پيراهن رهنما
ترا پيش راند به راه دراز
که آزاد او ميگزد مردمان
که در نيش خود نوش دارد همي
کند ذکر با حاجت ديگران
که آسان رسد بر هدف بالمال
که در بحر گيتي نمايد شنا
شب و روز از خويش بيخويشتن
چو کشتي به ساحل رسد بيگمان
چو طومار پيچيده دارد بقا
غريبست اگر در وطن آرميد
سرا گر ز خود يار بيگانه است
که آميزه با خواري ذلت است
که در او نهفته بود نيش خوار
وگر چند اندک ببخشيدشان
به از بينصيبي که اين کمتر است
به خود بسته بر زيور شاهوار
به آنچت بود، خوش برآور نفس
چو بيرون شود از ره اعتدال
ز انديشه بيش است و گفتار کم
چگونه است اين پهندشت اميد؟
که در آسمانست گيتيفروز
که او را برافروخت ياللعجب
پي افکنده اعصار و دور قرون
زدايد ز دل گه زند نقش او
به ما چيره هستي کشد بر عدم
چه آهسته از زندگي پا کشيد
همان آرزوهاي بس ناروا
از آن کاميابي بود در عذاب
ز نوميد مردم، نشد منفعل؟
چو باشد گرفتار رنج حسد
هماني که خود را ندادند که هست
نداند چو خود، واي بر ديگري!
کند دفتر قلب خود آشکار
به هر درس حاجت به تکرار نيست
کند کسب دانايي از روزگار
بشر ميزند گام در راه گور
شتابنده باشد به راه ممات
که پايان هر راه گردد عيان
شود، گر بماني به روشنگري
سپيد است يا آنکه باشد سياه
به هر رنگ باشد همان بشمري
به مولا همي روز و شب يار بود
چنين گفت او شرح حال علي (ع)
ز کار علي (ع) جان شد اندر شگفت
به مانندهي شمع در سوز و ساز
تو گفتي که ميسوزدش استخوان
شنيدم که ميگفت در رنج و بيم:
نباشيد در پيش من هيچکس
شکار شما نيست اين شاهباز
نه صيد هواي مگسخوار شد
رها کردمش دل نبسته بر آن
سه دفعه همي گفتم او را طلاق
نخواهم چنين يار نامهربان
که هرگز نداري از آن حاصلي
همي پاي خسته است و بارم گران
نه ايمن دلم هست از رهزنان
همي لذتش سست و بياعتبار
به نزد خرد دل سپردن بر او
چنين خواست پاسخ ز امر قضا
به دست قضا بود آيا زمام؟
بدين جنگ آيا شدي ناگزير؟!
که از حکم تقدير گيرد کنار؟
اگر حکم تقدير باشد چنين
نه بر بد، زبان ملامت گشود
به روز قيامت نباشد نياز
گنهکار مجبور، کيفر کناد!
چگونه به پاداش بخشد بهشت؟!
به بازي کشد حکمت چارهساز
نباشند بيخويشتن بيگمان
ندارند در روشنايي قرار
فرستد خداوند بر مردمان
که دانش کند مرد را نيکبخت
مشو يک زمان غافل از کار علم
ز کاخ شهان يا ز کوخ گدا
وگر خود تبهکار باشد حکيم
گدا بود گوينده يا تاجور
از اين پنج خصلت نتابند رو
کفايت کند خالق چارهساز
که باکي ندارد ز کس، مرد پاک
تو آموختن را مپندار ننگ
به آموزش کس مکن کاهلي
که بر گنج سرشار شد پاسدار
ولي خود رعايت در آن اندکيست
از اين بندهي بينوا، جان و تن
شناسم همي بيش خود را نهان
پسندي تو اسرار پنهان من
سه خصلت به جان است از واجبات
اگر مرد راهي تو آسان شمر
که گردد هدف دور از دسترس
تو مگذار يک لحظه گردد تلف
سخنچين عزيز است آن روزگار
هشيوار و فرزانه خوانندشان
همي سست انديشه و بدنهاد
چو باشد تهيدست منت نهند
که آن هم به بيحرمتي توام است
که مردم بگيرند در چنگ آز
همه رايزن گشته و بس عزيز
دگر نيز فرمانروا کودکان
بپرسيد اين چيست، يک رهگذر؟
کنم، آرزومند دل استوار
به هم بشکنم چون نمايم به تن
دهم درس ايمان به پرهيزکار
به مولاي خود ميکنند اقتدا
که دنيا و عقبي کنند آشتي
که نزديک گردد زمين به آسمان
چو دنياپرستي تو عقبي مخواه
شود دور از باختر بيحساب
که دل ميربايند، هر دم ترا
شبي خفته در بستر خويشتن
که اي «نوف» بيدار باشي شما؟
هنوز است بيدار «نوف» شما
که خوشبخت آن مردم پارسا
هواي بهارش شود همنفس
به هر چشمهسارند بازيکنان
نباشند از بعد مستي، خراب
همه روز باشند خود روزهدار
رها کرده در راه حق اين جهان
مسلمان نابست از اين قرار
تن بيسر است آن نيايد بکار
بدينسان دهد نيز ايمان ز کف
که او بود گستاخ در پاي بوس:
ولي خود ز پندار تو بهترم
چنان نيستم، پس در آن دل مبند
به تاريخ گيتي شود جاودان
بود آن که گردي ز محنت جدا
بود، آنکه خويش افکني در خطر
بود به ز نيروي مرد دلير
در توبه باز است خود همچنان
پناهي گزين بود بر بندگان
به گلزار مينو گرفت آشيان
که راهي جز اين سوي دادار نيست
پذيرد مگر توبه ما خدا
عذاب الهي ز جان گشت دور
دمي اين و گاهيست آن کامکار
رسد نور و نعمت به جان بيکران
گرفت آنچه بخشيد، بيگفتگو
کني، گر از او روي بر کاشتي
بيارايد ايزد به دنيا ترا
خدا از گنه داردش بيگزند
بدانسان که توام بود نيش و نوش
چنين حق اندرز، گردد ادا
چکد چون لعابي همي از دهان
بود جفت و هرگز نگردد دغل
گرفتار احساس و گاهي شک است
بخوانيد تا او شود پر توان
که آموخت ز آنان همي فضل پيش
محمد (ص) بر او ميشود آشنا
چو بيگانه گردد ز راه خدا
محمد (ص) بدو گشت ناآشنا
که بيدار دل خود گر آسوده خفت
که تيره درون باشد و دل فکار
چو با عقل جفت است بپذير آن
بپرداختندي به گويندگان
که در سايه لطف حق آرميد
که بنواخت خوش آن بهشتي نوا
گشايد بدين آسمان ديده را
نه محروم گردد ز لطف خدا
بگويد شود با شهان آشنا
ربايد به تائيد شه، سيم و زر
شود مست و بازيچهي اين و آن
به فرمان رسيده است بر بندگان
ببنديد بر کار آن را شما
تجاوز ز دستور نبود روا
نبايد ز دستور کردن عدول
فدا کرده در راه دنيا يقين
زيانکار باشد به هر دو جهان
فدا خود ز ناداني خويش کرد
رها از خطر کرد مغرور جان
پي افکنده گرديده است آن چنان
بود معتدل روشن و آشکار
نه تفريط در آن بود آشکار
از او نيست افراط و تفريط کار
وظيفه کند با درستي ادا
نه مشتاق راه هوس ميشود
که يار علي بود و مردي شريف
که سر برکشيدند سوي هوا
که گردن فرازند بر آسمان
بپاشيد آن سينه پر توان
که مهر علي داشت آن مهربان
تهيدست باشد در اين روزگار
به نکبت بود خودستا مبتلا
بزرگست در هر کجا ياد آن
ادب هست ميراث پر اعتبار
چو توفيق باشد بدان ميرسيد
کند سود و هرگز نبيند زيان
به دنبال آنند سوداگران؟
کند با خداوند بيع و شري
مردد چو گرديد، گيرد لگام
که دانش ز انديشه گيرد شکوه
سپس مستحبات را کن ادا
به ايمان کجا ميشود آشنا؟!
به عهد خدايي شوند استوار
در اين دهر گرديد و ثابت قدم
به سر برگذاريد پر افتخار
بگيرد به هر بوم نام شما
که باشي در انجام آن استوار
سزا نيست بدبيني از مرد و زن
روا نيست تهمت بر اين و بر آن
براندازد از هر طرف دودمان
زيان برده البته بيند گزند
به جوينده فرمود پس پيشوا
به دنبال صحت بود ابتلا
به دست اجل هم ربوده شويم
از او نيست بيچارهتر در نياز
که ناحق سرايند در رهگذر
به بالا کشاند مقام ترا
که از کينه گويد سياه است روز
فراوان کشد رنج و بيند شکست
که نرم است و بر پشت، نقش و نگار
خردمند دور است از اين دلربا
پسرهاي بسيار و هم دختران
بدين خانواده شويد آشنا
که کوچک شمارند و کم مردمان
چو دارند در جاهليت حضور
نمودند خود بهر مردم فدا
ولي ما صبيحيم و اندرزگر
بدين هر دو کاري که گويم عيان
سرانجام آن ننگ و ذلت بود
سرانجام آن افتخار است و گنج
چه بوده ز اسلام تفسيرشان
چنين کرده تفسير اسلام دين
به راه خلائق فداکاري است
هميشه گرفتار خود بيگمان
به عقبي دچار است چون منعمان
نکردي چرا چشم بر خويش باز؟!
شوي خاک فردا تو خود را بياب
ببين خويشتن را چو او بيگمان
صفحه 272، 273، 274، 275، 276، 277، 278، 279، 280، 281، 282، 283، 284، 285، 286، 287.