صفات جلال خداوند
بهشت، جايي که جوانيش به پيري نگرايد و ساکن در آن فقير نميگردد. در اين سخنان، «علي» (ع) پيرامون برخي صفات خداوند و بهشت گفتگو ميکند: بزرگست يکتاي دادآفرين نبوده است خود پيش از او اين جهان جهان و آن بزرگي به چشم خرد به جز ياد او بر دل آرام نيست در انديشه لب بست پير خرد ميسر نشد گرد آن در طواف نگنجد چو در پهن انديشه جا ز هر سو کند جلوه مانند روز چو عبرت گرفتيد از اين و آن چنين باش وز خويشتن برحذر که هر تيشه آمد شما را به پا مخوفست و نزديک، چنگال مرگ فشارد به يک لحظه شريان ما چنان آرزوها شوند از نظر بزرگي و قدرت چو از دست شد پي سير ايام برگشت بخت [صفحه 269] چو جان رانده گرديداز ملک تن در آنجا بهشت است و ميعاد جان که ايزد بنا کرده در آسمان در آنجا بود وصل و ديدار يار در آنجا بود عشق و راز و نياز در آنجا بود نعمت وصل و نور همه ساکنان در فضيلتدرند به نعمت در آنجاست پايانپذير هم از نعمت مهر نيکو بود به نام خداوندگار جهان تو اي مونس جان به شام و سحر تو انديشهي جمله داني همي چو انديشه جنبش پذيرد به مغز ز نيش قلم نقش ديوان شود تو با دوستان اين چنين محرمي به ياران چو باشي چنين مهربان چه دانم که خود از تو باشد نهان چو آواز من نگذرد ز آسمان خدايا ز دوري چه نالم که جان به هر گوشه از قدرتت مايه است از آن سو، ز وصلت چه يابم نشان بسوزد همي شاه بال خرد بدين پايه در زندگي خوشدلم ز نور تو باشد چو دل در گداز چو در وحشت ظلمت افتاد جان چگونه ز ظلمت شود برکنار خدايا به درماندگيهاي خويش [صفحه 270] اگر برنيارم به يادت نفس خوشا آنکه دل کنده از هر چه هست خرد راه برده است اينسان به راز خدايا ندانم چه گويم همي که موجود نادان دل ناتوان که ناچيز ذره چه گويد ز روز چه بهتر که خود بازگويي به راز شوي يار دل در نوازشگري بر اين بينوا بنده بخشش کني تو بودي و بود جهان از تو بود بزرگي و از بنده پوزش پذير به ميزان عدلت نبستيم دل ولي بخششت را چنين شد سزا مکافات اين بندهي بينوا [صفحه 271]
«لا يهرم خالدها و لا يباس ساکنها.»
گواهم به ايمان ز راه يقين
نه ماند جز او زندهاي جاودان
کجا پيش او نام هستي برد؟!
بر اين بود، آغاز و انجام نيست
که شايد در آن بارگه ره برد
به ناداني خويش کرد اعتراف
که جاويد و يکتاست کيهان خدا
پديد است اين شعله سينهسوز
نگرديد خود عبرت ديگران
که انسان به رنج است زين رهگذر
بدانيد کامد ز دست شما
روانيم يک سر به دنبال مرگ
رها سازد از قيد تن جان ما
که گويي نبودند خود جلوهگر
گذشته به تاريخ پيوست شد
شکسته شد آن حشمت تاج و تخت
گواه است بر کردهي خويشتن
همان مينوي فرخ جاودان
فرشته گرفته در آن آشيان
که اغيار را نيست آنجا گذار
ز گرماي مهر است بس دلنواز
جواني و عيش است و جشن و سرور
چو در معرفت پاک و روشنگرند
جوانان آنجا نگردند پير
که آنجا بهشت است و مينو بود
که اويست بخشنده مهربان
به تنهايي روزها چارهگر
که ننوشته را نيک خواني همي
ببيني تو او را عيان نيک و نغز
عواطف چو بر لوح دل بگذرد
کجا باشد از بيوفايان غمي
نباشد دگر بيمي از دشمنان
چو آواي من نگذرد ز آسمان
کجا راز دل خواند افلاکيان
بود از تو وز هر چه باشد نشان
وجودت به هر ذره همسايه است
که انديشه را ره نباشد بر آن
چو خواهد بر آن آستان ره برد
که از تست اين جان ناقابلم
ز هر يار و ديار شد بينياز
نگيري خدايا اگر دست از آن
نگيرد، اگر دست پروردگار
چو جان در تنم ناتوان ماند و ريش
که باشد بر اين بنده فريادرس
به هر حال و هر کار دل بر تو بست
که جز لطف يزدان نشد چارهساز
ز انديشه خود چه جويم همي
چه جويد نشان از تو اي بينشان؟
به نزديک خورشيد گيتيفروز؟!
از اين جان آشفته شرح نياز
ز تقصير شرمندگان بگذري
نظر از کرم سوي لغزش کني
که پيوسته باشد ببودت وجود
ز خواهندهي بينوا دستگير
چو باشيم از کردهي خود خجل
که بخشد گنه در مقام وفا
به ميزان دادش نداند روا
صفحه 269، 270، 271.