فرمانرواي ستمگر و عادل











فرمانرواي ستمگر و عادل



ان شر الناس عند الله امام جائر»

بدترين مردم نزد خدا پيشواي ستمکار است.

در آن موقع که مسلمانان از ستم «عثمان» به جان آمده و کارد به استخوانشان رسيده بود، گروهي مردم از اميرالمومنين (ع) درخواست کرده بودند، که درباره‏ي اوضاع پريشان کشور با خليفه وقت ملاقاتي کند، شايد با ملت رفتار بهتري شود و از عاقبت ناخوشايندي که دم‏به‏دم نزديکتر مي‏شود، جلوگيري گردد. اين خطابه را حضرت «علي (ع)» در حضور «عثمان» و چند نفر از درباريانش ايراد فرمود:


ندانم شروع سخن از کجا
کنم وز چه آگاه سازم ترا


که توضيح واضح بسي مشگل است
چو ناگفته مقصود ما حاصل است‏


همه مردم از ظلم بي‏جان شدند
ز رنج فلاکت پريشان شدند


چنان کار بيداد شد بي‏حساب
که ملت ندارند آرام و خواب‏


تو هستي بر اين جمله آگاه‏تر
ندانم چه گويم در اين رهگذر


که اصحاب پيغمبر پاکدين
به حکم تو رفتند از اين سرزمين‏


تو هر روز بر مردم پارسا
ستم‏هاي بسيار دادي روا


بزرگان کشور به زندان درند
ز شلاق بيداد خون مي‏خورند


زن و کودک از عاملينت تمام
به رنجند و در تيره‏بختي مدام‏


دگر عاملان تو در مصر و شام
گرفتند اموال مردم تمام‏


خراسان و بصره است خود اين چنين
به سختي دچارند مردان دين‏


بدين شيوه گر طي کني چند گام
پراکنده گردند امت تمام‏


شود پاره شيرازه‏ي مرز و بوم
شود حاصل کار بسيار شوم‏

[صفحه 38]

تو نزديکتر بودي از آن دو پير
به پيغمبر از چيست اين دار و گير؟


رسول خدا بر تو داماد بود
نشايد که راه تو بيداد بود


چه شد کز همه چشم پوشيده‏اي
ز حکم خداوند پيچيده‏اي؟


تعاليم دين خدا آشکار
بود نيز اسلام از آن استوار


درخشنده احکام چون آفتاب
بود، از مفاهيم آن سر متاب‏


کنون مشعل عدل را بي‏درنگ
چو پيشينيان سختگيري به چنگ‏


به ره باش همپاي پيشينيان
چو آنان خلافت به پايان رسان‏


امامت به خلق خدا مشگل است
دقيق ار بود مدعا حاصل است‏


اگر عاملينت به هر جا که هست
بر آزار مردم گشايند دست‏


نخستين به پاي تو باشد گناه
چو آزار گر هست مامور شاه‏


بفرمود پيغمبر پاکدين
که بر جان پاکش هزار آفرين‏


ستمکاره شاهان به روز جزا
چو آيند در دادگاه خدا


به رخساره‏اي زشت و بس ترسناک
برآرند آن روز سر از مغاک‏


از آن قوم بي‏مايه‏ي چاپلوس
که استاد بودند در پاي‏بوس‏


در اطراف آنان نباشد کسي
عذاب خداوند باشد بسي‏


عذابي که گردد، بر او جاودان
ترا گويم اي پير اينک بدان!


به پيري رسيدي، نباشي جوان
بهاران عمر تو شد در خزان‏


يک امروز و فردا که هستي به‏پا
سزاوار هرگز نباشد ترا


که اين ملک، تسليم مروان کني
ترا هر چه او گفت فرمان کني‏


به ناموس و اموال مردم رواست؟
که مردان و قومش کنون پادشاست؟


ز روزي ترا گويم اي پيرمرد
که امت برآرد ز جان تو گرد


چو فردا قيامت شود آشکار
تو باشي در آن عرصه ناچيز و خوار


ز خون تو با مردم مستمند
کفن رنگ کرده درآيي نژند


در انديشه رفتي در اين ماجرا
چه گويي، تو روز جزا با خدا؟


بدين کرده آخر تو را مي‏کشند
که درمانده از سيره‏ات مردمند


از اين قتل، اسلام ببيند زيان
خطر دارد اين کار بر مومنان‏


که خون تو سيلاب برپا کند
برادرکشي‏ها تقاضا کند

[صفحه 39]

بسي کشته گردد جوان بي‏گناه
عرب را نشاند به روز سياه‏


چنان دان که هر فتنه گردد به‏پا
گناهان آن را تو بيني جزا


چو کانون آن شورش از خوان تست
به هر حال، امت پريشان تست‏


در اينجا به مهلت نداري نياز
دگر شهرها را به مهلت بساز

[صفحه 40]


صفحه 38، 39، 40.