حکمت 181
[صفحه 1096] فان کنت بالشوري ملکت امورهم فکيف بهذا و المشيرون غيب و ان کنت بالقربي حججت خصيمهم فغيرک اولي بالنبي و اقرب بهنگاميکه سقيفه بنيساعده سر پا و انصار و مهاجر هر يک خلافت را براي خويش دست و پا ميکردند، عمر که خوب ميدانست بايستي ابيبکر را دستاويز مقاصد شوم خويش قرار دهد او را گفت تو يار و مصاحب رسول خدا بوده و بايستي تو خليفه باشي دستت را بده تا با تو بيعت کنيم، ابن ابيالحديد معتزلي متعصب نانجيب باين فرمايش که برخورده است متحير مانده، و گفته است اصحاب ما جواب اين سخن را دادهاند در صورتيکه اين سخن صريح حضرت اصلا جوابي ندارد و اگر هم داشت البته خود اين مردک گمراه پاسخ ميداد و براي ترويج مذهب پوچ خودش ميدانداري ميکرد، باري هنگاميکه حضرت استدلال و تعارف آن دو را بيکديگر شنيد که عمر به ابيبکر ميگفت تو بايد خليفه باشي و ابيبکر باو ميگفت خير خلافت حق تو است فرمودند) عجيب مگر خلافت بمصاحبت تنها است، و بمصاحبت و قرابت و خويشاوندي نيست، سيدرضي فرموده است که اين دو شعر فوق هم در آن هنگام از آن حضرت (ص) روايت شده است، و معني آنست که اگر تو بواسطه اجماع امت زمام امور را در دست گرفتي اين چگونه ميشود در صورتيکه اهل حل و عقد و مشورت (من و بنيهاشم) غايب بودهاند، و اگر بسبب خويشي با مخاصمه جوي آنان حجت آوردي و برتري جستي که در اين صورت هم آن کس که با پيمبر نزديکتر است باين امر سزاوارتر است.
صفحه 1096.