حكمت 074












حکمت 074



[صفحه 1049]

از جمله خبري است که ضرار ابن ضمره ضبابي است بهنگام داخل شدنش بر معاويه و پرسش معاويه از وي حال اميرالمومنين عليه‏السلام را ضرار گفت اي معاويه حاضر بوديم و علي را در برخي مواقفش ديدار کردم بهنگاميکه شب پرده سياه خويش را فرو آويخته و علي در محراب عبادتش ايستاده، محاسن مبارک را بدست گرفته همچون دردمندي که بر سر خاکستر سوزان باشد قرار و آرام نداشت، همچون مار گزيده بر خود مي‏پيچد، و با سوز و گداز تمام ميگريست و ميفرمود: اي دنيا (ي غدار) از علي دور شو، و بسوي اهلت باز گرد، آيا تو متعرض من ميشوي، آيا تو مشتاق و آرزومند مني، آن مباد که هنگام نزديکي تو بمن برسد، (و خدا آن روز را نياورد) چه اندازه دور است خواهش تو از من، تو برو غير مرا بفريب که مرا در تو نيازي نيست، من تو را سه طلاق گفته‏ام، و رجوعي در آن نخواهد بود (تو جا و سرائي هستي) زندگاني در تو کوتاه، و بزرگيت کوچک، و آرزويت ناچيز و پست است، آه آه از کمي زاد و توشه، و درازي راه و بزرگي خطر (همينکه ضرار اين کلمات شورانگيز را براي معاويه بيان کرد اشگ معاويه بر چهره‏اش جاري شد و گفت آري به خدا سوگند علي چنين بود، اکنون اندوه تو در فراق او چگونه است؟ گ

فت اندوه زنيکه پسر خودش را پيش چشمش سر بريده باشند. محدث قمي قسمت فوق را در سفينه البحار از قول عدي ابن حاتم نيز روايت کرده است دوست دارم آن را بياورم: عدي ابن حاتم مردي بود همچون پدرش سخي و بزرگوار و حاضر جواب و از اصحاب حضرت اميرالمومنين عليه‏السلام، روزي بر معاويه وارد شد، معاويه از روي طنز و سرزنش پرسيد يا عدي اين الطرفات يعني جوان تو طريف و طارف و طرفه چه شدند گفت معاويه فرزندانم در صفين در رکاب حضرت اميرالمومنين در جنگ با تو شهيد شدند، معاويه گفت: علي با تو بانصاف رفتار نکرد که پسران تو را بدم شمشير بران فرستاد، و پسران خودش را زنده نگه داشت، عدي بگريست و گفت معاويه به خدا سوگند من با علي بانصاف رفتار نکردم که علي کشته در زير زمين و من هنوز زنده و روي زمينم دور از حريم کوي تو شرمنده مانده‏ام شرمنده مانده‏ام که چرا زنده مانده‏ام آنگاه معاويه از عدي خواهش کرد اوصاف علي را برايش بيان سازد، عدي گفت مرا معاف بدار گفت ندارم، گفت: معاويه به خدا سوگند علي مردي بود بلند نظر و بزرگوار، قوايش محکم بود، سخن به عدل ميراند، و حکم بحق مينمود، علم و حکمت همچون سيل از اطرافش روان بود، از دنيا و بهجت آن گريزان، و به شبه

اي تار و پر وحشتش مانوس بود، به خدا سوگند اشگ علي جاري، و فکرش طولاني بود، وقتي تنها ميشد از خودش حساب ميکشيد، کف اندوه را بهم ميسود، بر گذشته تاسف ميخورد، از لباس آن را که کوتاهتر و از خوراک آن را که زبرتر بود دوست ميداشت، در ميان ما يکي اما بود، بهنگام پرسش يا سخمان ميداد، و بما نزديک ميشد، وقتي بسويش ميرفتيم با وصف اينکه ما و او هر دو بهم نزديک بوديم، مع ذلک از فرط هيبت و عظمت آن حضرت قدرت بر تکلم نداشتيم، و جرئت دريده بسوي وي نگاه کردن نميکرديم، اگر گاهي تبسمي ميکرد تو گوئي از سلک گوهر تبسم ميکند، متدينين نزدش عزيز، و دوستدار مساکين بود، نه قوي از ستمش بيمناک، و نه ضعيف از عدلش مايوس بود، آنگاه سخناني را که ضرار نقل کرد عدي نيز نقل کرد، و معاويه گفت خدا رحمت کند ابوالحسن را که چنين بود، اندوه تو در فراق وي چگونه و بياد وي چوني، گفت صبر من در مصيبت علي صبر کسي است که فرزندش را پيش چشمش سر بريده باشند، که او نه اندوهش ساکن، و نه اشگش خشک ميگردد، اما يادبود علي مگر روزگار بمن مهلت ميدهد، که دقيقه از فکر و ياد علي بيرون باشم، و او را فراموش کنم).


صفحه 1049.