نامه 064-به معاويه
[صفحه 987] از نامههاي آن حضرت عليهالسلام است، در پاسخ معاويه: روزي از روزها معاويه نامه به حضرت نوشته، و در آن ادعا کرده بود که ما و تو هر دو از تيره عبدمناف، و در همه مراحل با هم يکسانيم، لذا حضرت براي ابطال اين دعوي بوي نوشتند: اي پسر هند جگرخواره) بدانسانکه يادآور شدي (پيش از آنکه خورشيد اسلام بدرخشد، و جهان را ضياء و نور بخشد) ما و شما با هم پيوند، و يکسان بوديم، ولي ديروز بين ما و شما جدائي انداخت، چرا که ما ايمان آورديم، و شما کافر مانديد، و امروز ما به ايمانمان پايداريم، و شما به فتنه در افتاديد، مسلمان شما از روي اجبار و کراهت اسلام آورد، آنهم پس از آنکه همه سران اسلام رسول خدا صلي الله عليه و آله را يار و مددکار گشته (ابوسفيان پدر تو پس از آنکه ديد ديگر حنايش رنگ ندارد، و مکه بدست رسول خدا فتح شد، از روي ناچاري زانوي تسليم را در پيش ما بزمين زده، بزبان اظهار اسلام کرد، لکن در زمان خلافت ابيبکر آن را انکار کرده گفت اين تشکيلات جز دولتي بيش نيست، آن را دست بدست بگردانيد، و از دستش مگذاريد) و اما اينکه يادآور شدي که من (از مکه و مدينه) بين کوفه و بصره فرود آمده، طلحه و زبير را کشته، عايشه را دور کرده، سر و سامان کارش را بهم زدم، اينهم کاريست که تو از آن برکنار بودي، نه زيان آن بر تو، و نه عذر آن بر تو فرود آينده است، (و تو ناکستر از آنيکه خود را در اين قضايا دخالت دهي). تذکر ديگرت اين بود که مرا در ميانه مهاجر و انصار (که تو را سپاه و مددکار و با من بر پيکاراند) ديدار خواهي کرد (من در اين تذکر از خيره چشمي و بيشرمي تو اندازهها گرفتم) در صورتيکه آن روز که برادرت (يزيد ابن ابيسفيان در فتح مکه در باب خندمه بخواري تمام بدست من) اسير و دستگير افتاد، رشته مهاجر بودن شما بريده شده (زيرا شما بجنگ اسلام آمده، نه آنکه براي ياري آن از وطنتان هجرت کرده باشيد) در هر حال اگر (براي پيکار با من) در تو شتابي است، دمي درنگ آر و آسوده باش (که روزگار ناچار يکي از ما دو نفر را براي پيکار بهم خواهد رساند) پس اگر من بديدار تو شتافتم، اين شايسته کاري است، که خدا مرا براي اينکه کيفر کردار تو را در کنارت نهم برانگيخته باشد. و اگر تو بديدار من آمدي، آنهم شبيه بگفته برادر بنياسد (بشر ابن ابيحازم اسدي) است که گويد: مستقبلين رياح الصيف فضربهم بحاصب بين اغوار و جلمود يعني دشمنان روي آورندهاند ببادهاي تند تابستاني، که سنگ ريزهها را از پشت و فراز زمينها برداشته، و بر آنان ميزند (کنايه از اينکه همانطور تير و نيزه و شمشير بر روي تو و يارانت خواهم پاشيد و ريخت، پسر صخر هرزه ملاف، و فراموش مکن که هنوز) همان تيغيکه (در جنگ بدر در يکدم عتبه ابن ربيعه، وليد ابن عتبه، و حنظله ابن ابيسفيان) جد و دائي و برادرت را در يکجا آن را به آنها چشانده، و سرهايشان را پراندم با من است، ولي سوگند با خداي تو را من ديده، و دانستم که غلاف گمراهي دلت را پوشانده، و خردت سست و زبون است، سزد که دربارهات گفته شود، که تو نردباني را بالا رفته، که بد جاي بلندي را بتو نشان داده، که آن بزيان تواست نه بر سودت، زيرا تو چيزي را که گمشده تو نيست ميجوئي، و چرا کننده که مربوط بتو نيست ميچراني، و امري که زيبنده براي آن نيستي، و از مرکز آن دوري خواستاري (پسر هند ناکس، تو با کدام لياقت و شرافت خلافت را خواهاني، و با چه سابقه و شايستگي در صدد خونخواهي عثمان برآمده) و اي که تا چه اندازه گفتار تو از کردارت بدور است، و چه زود تو بدائيها و عموهايت که بدبختي و آرزوهاي باطل آنها را به انکار محمد صلي الله عليه و آله واداشت، همانند شدي (وبا وصي او به پيکار، و سرکشي برخاستي در صورتيکه در بدر و حنين) تو خود کشتنگاه آنان را ميداني، که چسان در آنجا بخاک هلاک افتادند، و کار بزرگي از پيش نبردند، و در برابر تيغهاي سرافشاني که در پهنه پيکار کندي در آنها پديدار نگشت، نتوانستند حريم خويش را از آنها دفع دهند (و جان بسلامت برند). ديگر اينکه درباره کشندگان عثمان سخن بسيار گفتي (اگر راست ميگوئي) داخل شو در آنچه که مردم در آن داخل شدند، آنگاه مردم را به محاکمه با من برانگيز، تا من تو و آنها را بسوي کتاب خدايتعالي بکشانم (لکن کجا و کي من از سوداي خاميکه تو در سر ميپزي آگاهم، و ميدانم منظور تو از مطالبه شام شانه از زير بار بيعت تهي کردن است) و آن چيزي را که تو خواهاني آن نيرنگ است که با آن کودک را بهنگام بازگرفتن شيرش ميفريبند (تا بدان سرگرم گردد و شير نخواهد).
صفحه 987.