نامه 036-به عقيل












نامه 036-به عقيل



[صفحه 862]

از نامه‏هاي آن حضرت عليه‏السلام است به برادرش عقيل ابن ابيطالب و اين نامه پاسخ نامه‏ايست که عقيل به آن حضرت نگاشته بود، درباره سپاهي که آن حضرت بسوي برخي از دشمنان فرستاده بودند: (عقيل برادر بزرگ حضرت اميرالمومنين و کنيه‏اش ابويزيد است، او ده سال از طالب کوچکتر، و جعفر ده سال از عقيل کوچکتر، و علي عليه‏السلام ده سال از جعفر کوچکتر بوده، و جناب ابوطالب در ميان اولاد خود عقيل را دوست ميداشتند، در حديث است که حضرت امير خدمت حضرت رسول صلي الله عليه و آله عرضکردند آيا شما عقيل را دوست ميداريد؟ فرمود: آري به خدا سوگند با او دوستي دارم، يکي براي خودش، و يکي هم براي دوستي ابوطالب با او. و در علم انساب چهار تن در ميان قبائل عرب نامبردار بودند، که عقيل اعلم آنها بود، و چون از نيک و بد عرب آگاهي داشت لذا او را دشمن ميداشتند، و او در حسن جواب و سرعت انتقال دستي قوي داشت، گفته‏اند روزي عقيل بر معاويه وارد شد، معاويه گفت آفرين بر مردي که عمويش ابولهب است، عقيل گفت مرحبا بر کسيکه عمه‏اش حماله الحطب ميباشد، معاويه گفت اي ابايزيد عمويت ابولهب الآن کجا است، گفت هنگاميکه وارد دوزخ شوي ابولهب را خواهي يافت که عمه

‏ات ام‏جميل را بکار نکاح گرفته و با وي مشغول است و ديگر نقل شده که روزي عقيل بر معاويه در آمد معاويه پرسيد مرا از لشگر خودم و لشگر برادرت آگهي ده؟ فرمود: لشگر برادرم را مانند لشگر رسول خدا يافتم، و نديدم هيچيک از آنها را جز اينکه شب و روز را بعبادت سرگرم بودند، لکن بر لشگر تو گذشتم، گروهي مرا استقبال کردند، که ميخواستند شتر رسول خدا را در شب عقبه رم دهند، آنگاه پرسيد کيست در طرف راست تو نشسته گفت عمروعاص است، گفت اين همان کسي است که شش تن در سراو دعوا داشتند، بالاخره شتر کش قريش عاص ابن وائل بر همه غلبه کرد، ديگري کيست گفت ضحاک ابن قيس گفت همان کسي است که پدرش نر بزها را براي کشيدن به ماده بزها کرايه ميداد، ديگري کيست گفت ابوموسي اشعري گفت اين پسر زني است که بسيار دزدي ميکرد، معاويه ديد و زرايش بي‏کيف شدند، پرسيد در حق من چگوئي، گفت از اين پرسش بگذر گفت نگذرم، گفت حمامه را ميشناسي پرسيد حمامه کيست، گفت تو را خبر دادم، اين را بگفت و برفت معاويه کس فرستاد نسابه آورد، پس از دادن امان از او پرسيد حمامه کيست، گفت يکي از زنان زانيه‏ايست که در جاهليت صاحب رايت بود، آنگاه معاويه گفت فعلا من با شما مساوي شدم، با چيزي

زيادتر غضبناک مباشيد، باري داستان عقيل با معاويه در جلسات متعدد، معروف و او در سال 50 هجري در سن نود سالگي درگذشت رضوان الله عليه، حضرت امير در نکوهش قريش و ستايش خويش بوي نوشتند، اي عقيل در نامه‏ات يادآور شدي که دوستان دست از ياري من کشيده، و دشمنانم که بسر کردگي بسر ابن ارطاه بر يمن يورش برداند پيروز شدند، چنين نيست بلکه) من گروهي سنگين ازمسلمانان بسوي دشمن فرستادم (تا با او جنگيده، و از پايش در افکندند) همينکه اين خبر بدشمن رسيد بحال شتاب و پشيماني برگشت و گريخت، ولي سپاهيان من (او را تعقيب کرده) در بعضي از راهها بهنگامي که خورشيد در شرف غروب کردن بود باو رسيده، و کمي با يکديگر بجنگ پرداخته همچون لا ولا (يعني از بس دشمن خود را باخته بود بطوري زود مغلوب شد که پنداري اصلا جنگي در کار نبوده) آنگاه درنگ نکرد، مگر دمي که رهائي يافت، و اين از آن پس بود، که گلويش سخت فشرده شده جز نيم جاني از او باقي نبود، آنگاه با اندوه و دشواري و سختي (از کشته شدن) نجات يافت (اما اينکه سخن از قريش و ياريشان رانده بودي از اين پس درباره آنان سخن مگوي) و قريش و ترکتازشان را در گمراهي و جولانشان را در ستيزه خوئي، و نافرمانيشان را در

تيه سرگرداني واگذار، زيرا آنان به پيکار با من همداستانند، بدانسانکه پيش از اين در جنگيدن با رسول خداي صلي الله عليه و آله همدست بودند (اميدوارم خداوند انتقام مرا بگيرد) و کيفر کشندگان (بني‏اميه) سزاي قريش را در کنارشان بگذارند، چرا که آنان پيوند خويشي مرا گسيخته، و سلطنت فرزند مادر من (رسول خدا) را از دستم گرفتند (علت اينکه حضرت فرمايد سلطنت فرزند مادرم آنست که بگفته ابن ابي‏الحديد در صفحه 57 جلد 3 مادر جناب عبدالله، و جناب ابوطالب، فاطمه دختر عمرو ابن عمران ابن عائذ ابن مخزوم ميباشد، بخلاف فرزندان ديگر حضرت عبدالمطلب که از مادر جداگانه‏اند، و ممکن است مراد از سلطنت پسر مادرم سلطنت و خلافتي که حق خود حضرت است باشد، زيرا که انسان بناچار فرزند نفس خويش است) و اما اينکه از راي و انديشه من درباره جنگ (با دشمنان) پرسيدي (دانسته باش من کسي نيستم که بدون جهه افروزنده آتش جنگ و پيکار باشم) لکن چون من بر آن سرم با آنانکه پيمان (خدا و رسول) را فرو هشته‏اند بجنگم، تا خداي را ديدار نمايم (و هماره بر اين انديشه باقي خواهم ماند، ولو اينکه تمامت عرب بدشمنيم همدست و همداستان گردند) اي عقيل گمان مدار پسر پدر تو کسي باشد که ب

سياري مردم در گردش بعزتش فزايد، و يا دوري آنان از وي بوحشتش اندازد علي مردي نيست که اگر مردمش واگذاراند بخواري و فروتني گرايد، و از روي ناتواني ستم را گردن نهد، و يا زمام امرش را بدست کشاننده گذارد، و يا پشت دهنده باشد بکسي که براي سواريش آمده است، و لکن (برادر تو در راه حق و حقيقت نه از درياي آب ميترسد، و نه از صحراي آتش، و در برابر پيشامدهاي سهمگين گيتي) حال وي چنان است که برادر بني‏سليم (عباس ابن مرداس السلمي در راه عشق معشوقه‏اش) گفته است: فان تسئليني کيف انت؟ فانني صبور علي ريب الزمان صليب يعز علي ان تري بي‏کابه فيشمت عاد او يساء حبيب اگر از من پرسي که چوني، من بسيار بر سختي روزگار پر شکيبم، بر من بسي ناگوار است که بغم و اندوه ديده شوم، تا دشمني شاد، و دوستي اندوهگين گردد. خود را شگفته دار بهر حالتي که هست خوني که ميخوري بدل روزگار کن


صفحه 862.