نامه 033-به قثم بن عباس












نامه 033-به قثم بن عباس



[صفحه 855]

از نامه‏هاي آن حضرت عليه‏السلام است، بقثم ابن عباس بهنگاميکه از جانب حضرت بر مکه فرماندار بود: (قثم برو زن زفر فرزند عباس ابن عبدالمطلب، و از ياران حضرت رسول و حضرت اميرالمومنين صلوات الله و سلامه عليهما ميباشد، او داراي جلالت شان، و شرافت مکان، و شخصي است دانشمند و مقام علميش از نامه که حضرت بوي نگاشته و فرموده‏اند: فاقم للناس الحج، و ذکرهم بايام الله، و اجلس لهم العصرين فافت المستفتي، و علم الجاهل و ذاکر العالم الي آخر نامه که در جاي خويش انشاءالله مرقوم خواهد شد، هويدا و روشن ميگردد، ابن عبدالبر در استيعاب از عبدالله جعفر نقل کرده که من و قثم روزي بهنگام کوچکي در کوچه‏هاي مدينه ببازي سرگرم بوديم، که رسول خدا سواره بر ما بگذشت و امر دادند که قثم را برديف حضرتش سوار کرده وي را دعا فرمود، و او را حيث عهد به رسول خداي صلي الله عليه و آله آخرين کس است، زيرا او پس از تمامي مردمان از قبر آن حضرت خارج شد، و شبيه‏ترين مردم به آن حضرت ميباشد، و مادرش ام‏الفضل حضرت امام حسن را به شير قثم شير داد، و از اين راه برادر رضاعي حضرت امام حسن نيز ميباشد، و او را در جود و سخا نيز دستي درخشان است چنانکه شاعري گو

يد: اعفيت من حل و من رحله يا ناق ان ادنيتني من قثم في کفه بحر و في وجهه بدر و في العرنين منه شمم لم يدر مالا و بلي قد دري فعافها و اعتاض منها نعم گويد اي ناقه من اگر مرا به قثم برساني تو را از رنج بار و سفر آزاد ميسازم، در دستش دريا و در رويش ماه شب چهارده، و در عطر شميمي از بوي او است، او شناساي مال نيست، نه بلکه بحال شناسائي آنرا ميدهد، و نعمتهاي بهتري را عوض ميگيرد، باري قثم تا حضرت اميرالمومنين زنده بودند حکومت مکه با وي بود، تا اينکه در زمان معاويه در سمرقند، در جنگ با کفار شهيد شد، مورخين از سنش نامي نبرده‏اند، ابن ابي‏الحديد در صفحه 53 جلد 3 گويد سبب نگارش اين نامه بقثم آنست که معاويه در پنهاني گروهي را بمکه فرستاد تا دل مردم را بتهمت خون عثمان از حضرت اميرالمومنين گردانده، و بخودش متمايل سازند، و اگر زمينه بدست آمد بهنگام حج مکه را متصرف شوند، لذا حضرت قثم را از کيد معاويه آگهي داده فرمودند): پس از ستايش و سپاس خدا و رسول، جاسوس من از مغرب (از شام که يکي از اقاليم غربي است) نامه نگاشته و مرا آگهي فرستاده است که (بدستور معاويه براي اغواي مردم) گروهي از شام بسوي مکه کسيل گرديده‏اند، که دلها

يشان نابينا، و گوشهايشان کر، و ديدگانشان کور مادرزاد است، کسانيکه در باطل جوياي حق‏اند، و در نافرماني خالق فرمانبردار مخلوق‏اند، و ببهانه دين شير دنيا را ميدوشند، و دنياي حاضر را بجاي آخرت نيکان و پرهيزکاران خريداري مينمايند، با اينکه هيچگاه جز نيکوکار بخوبي نرسد، و هرگز جز بدکار سزاي بديرا نيابد (اينان گمراهاني هستند که معاويه را امام دانسته، گمان ميکنند پيروي از او موجب رضاي خدا، و عمل بقوانين دين، و از آن راه بدرجات عاليه نائل ميگردند، و حال آنکه اين نادانان سخت در اشتباه‏اند، اي پسر عباس تو حوزه فرمانداري خويش را نيکو حيازت کن) و بر آنچه در دو دست تو است بايست، ايستادن شخص هشياريکه در کار استوار و کوشا است، و پند دهنده خردمنديکه پادشاهش را پيرو، و پيشوايش را فرمانبردار است (اي فرماندار مکه در فرست و فريب دشمن دغلباز هشيار و بيدار باش، و در کار شهرداري سستي روا مدار) و از کاريکه پايانش بپوزش و عذر خواهي کشد سخت دوري گزين، و بهنگام خوشي و نشاط در شادماني افراط نکرده، و بگاه پيشامدهاي سهمگين دل مباز، و هراسناک مباش (که اين هر دو نقص مردان کار آگاه و سرد و گرم چشيده است).


صفحه 855.