خطبه 215-پارسائي علي












خطبه 215-پارسائي علي



[صفحه 638]

از سخنان آن حضرت عليه‏السلام است (در ستايش خويش که جور و ستم را در ساخت من بار نيست). سوگند با خداي اگر شب را بروي خار سعدان (که نوک آن تيز و جانگزاست) به بيداري بگذرانم و مرا در حال بستگي بزنجيرها (بروي آن خارها) بکشانند، اين براي من بهتراز آنست که خدا و رسول را در روز رستاخيز ديدار کنم در حاليکه نسبت ببرخي بندگان ستمکار بوده، و چيزي از زيور جهان را ربوده باشم (آخر) من چسان براي (خوش‏آمد) نفسي که به تندي بسوي پوسيدگي روان، و زماني دراز زير خاک خواهد ماند بديگري ستم روا دارم (علي از ستمکاري و اتلاف اموال مسلمين بدور است و حتي در اين راه درباره نزديکترين کسانش احتياط را از کف نميگذارد) سوگند با خداي (برادر عزيزم) عقيل را ديدم که فقر او را چنان فشار داده بود که از من خواهان شد که يک صاع از گندم شما را بوي بخشم و من برادرزادگان خويش را از شدت تنگدستي و بينوائي همه را با موهاي ژوليده، و روهاي گردآلود نگريستم، چنانکه تو گوئي رخسارشان با نيل سياه شده، عقيل هم مکرر نزد من آمد و شد کرده، و براي اجراي درخواستش اصرار ميورزيد، و من بطوري سخنش را گوش دادم که گمان کرد، از روش خويش دست برداشته دنبال او افتاد

ه، دينم را بوي خواهم فروخت (و تقاضايش را خواهم پذيرفت) آنگاه براي عبرت و آزمايش پاره آهني را گداخته، نزديک تنش بردم، عقيل از شدت سوزش و درد آن آهن، همچون شخص دردمند فرياد زده، نزديک بود از اثر آن بسوزد (همينکه من بي‏تابي او را ديدم) با وي گفتم عقيلا، درها به مرگت بمويند، آيا از پاره آهني که صاحبش آنرا ببازي (براي عبرت تو) گداخته است مينالي، و مرا بسوي آتشي که خداوند قهار آنرا از خشم خويش افروخته است ميکشاني، آيا تو از اين آزار (کم) بنالي و علي از آتش گدازان دوزخ ننالد، و شگفت تر از داستان عقيل آنست که شخصي (اشعث ابن قيس کندي که با آن حضرت سخت دشمن و مردي منافق و دو روي بود) شب هنگام بر ما در آمد، با ارمغاني در ظرف سربسته، حلوائي که به آنخوش بين نبودم (با همه شيريني چون دانستم رشوه است، در نظرم بسي تلخ آمد) چنانکه تو گوئي، به آب دهان، يا قي ماري خمير و آميخته شده بود، او را گفتم آيا اين هديه، يا زکوه، يا صدقه است صدقه که بر ما اهلبيت حرام است، گفت صدقه نيست بلکه هديه است، گفتمش مادرها بر تو بگريند، آيا آمده تا از راه دين خدا امرا بفريبي (و بمن رشوه دهي) مگر همچون مصروعان مزاجت را سودا گرفته، يا ديوانه شده، بي

هوده سخن ميگوئي (و طمع در فريفتن من بسته) به خدا سوگند اگر اقاليم هفتگانه (زمين) را با آنچه در زير آسمانهاي آنها است براي اين بمن دهند که خداي را درباره موري نافرماني کرده، سبوس جوش را بربايم نخواهم کرد (تا چه رسد باينکه بيت‏المال مسلمين را مرکز خاصه خرجيهاي خويش سازم. در اينجا مناسب است داستان عقيل را در مجلس معاويه بنگارم: ابن ابي‏الحديد در صفحه 83 جلد 3 گويد: روزي معاويه از عقيل خواست تا داستان حديده مهماه را برايش نقل کند، عقيل بگريست، و گفت معاويه من نخست تو را حديثي خواهم گفت و پس از آن داستان را برايت نقل خواهم کرد، روزي بر حسين عليه‏السلام ميهماني وارد شده، پس از تهيه نان، بنانخورش نياز افتاد، قنبر را فرمود تا مقداري از عسلي که از يمن آورده بودند، به آن حضرت بدهد، قنبر نيز بداد، هنگامي که برادرم آن مشگ عسل را بازديد کردند، فرمودند: اي قنبر گمان ميکنم اين عسل دست خوردگي داشته باشد، قنبر قضيه را بعرض رسانيد، برادرم در غضب شده، فرمود: حسين را نزد من آريد، آنگاه تازيانه را بلند کرد تا او را بزند، حسين او را بحق عمويش جعفر قسم داد (و هر وقت آن حضرت را بحق جعفر سوگند ميدادند، از شدت محبتي که با برادرش جعفر

طيار داشت از آن کار ميگذشت) آنگاه بحسين فرمود: چه تو را وادار بر اين کرد، تا پيش از تقسيم از اين عسل برگيري، عرض کرد پدر جان آخر ما را نيز در اين عسل (مانند ساير مسلمانان) حقي است هر وقت گرفتيم پس ميدهيم، فرمود: پدرت بقربانت، درست است که تو را هم در آن سهمي است که بايد از آن بهره‏مند شوي، لکن نه پيش از مسلمانان ديگر، دانسته باش اگر نه اين بود که ديدم رسول خدا اين لب و دهان تو را ميبوسيد، تو را باين تازيانه مي‏آزردم، آنگاه قنبر را فرمود تا عسل بهتري خريده و بياورد، معاويه به خداي سوگند، گويا علي را مينگرم که با دست خويش عسل را بدهان مشگ فرو ميبرد، و ميگريد، و ميگويد: خدايا از حسين در گذر که نميدانست، معاويه گفت اي عقيل کسي را که يادآور شدي که هيچکس فضيلتش را منکر نيست، خداي رحمت کند ابوالحسن را که بر پيشينيان سبقت گرفت، و آيندگان را عاجز (از آوردن مثل خودش) کرد. اکنون داستان حديده را بيان کن، عقيل گفت، وقتي به سختي شديدي دچار شدم، اطفالم را که فقر و گرسنگي از رويشان هويدا بود، نزد آن حضرت بردم، مگر چيزي ستانم، فرمود شب بيائيد، من اميدوار شده شب خدمتش رسيدم، فرمود تا اطفال دورتر رفتند، آنگاه مرا گفت بگير اين ر

ا، من خيال کردم بسته زري است، با حرص تمام دست دراز کرده، پاره آهني را که در آتش گداخته بود گرفتم، ناگاه همچون گاوي که زير دست و پاي کشنده‏اش مينالد ناليدم، فرمود: اي عقيل مادر بر تو بگريد، آيا تو از پاره آهني که به آتش دنيا سرخ شده مينالي، پس چسان است حال من و تو، اگر ما را بزنجيرهاي جهنم به بندند، (و اين آيه را تلاوت فرمود: اذ الاغلال في اعناقهم و السلاسل يسبحون) پس فرمود برو که تو را جز از آن حقي که خداوند برايت معين کرده نيست، معاويه از اين داستان سخت به شگفتي گرائيده و مکرر ميگفت هيهات هيهات، زنان از آوردن مردي مانند علي نازا داند، باري در پايان خطبه حضرت فرمودند) براستي که اين جهان شما نزد علي از برگي که ملخ بدهان گرفته، و آن را ميخايد، خوارتر است، علي را با نعمت و خوشي که نابود شونده است چکار است، پناه بر خدا از خواب عقل که (غافل از درک مفاسد دين باشد و) زشتي لغزش را در نيابد، و ما (در جميع شئون زندگي) از او ياري ميجوئيم.


صفحه 638.