خطبه 212-تلاوت الهيكم التكاثر












خطبه 212-تلاوت الهيکم التکاثر



[صفحه 621]

از سخنان آن حضرت عليه‏السلام است که پس از خواندن سوره الهيکم التکاثر حتي زرتم المقابر ايراد فرموده‏اند. (و سبب نزول اين سوره مبارکه آنست که قبيله عبدمناف ابن قصي با قبيله بنوسهم ابن عمرو به بسياري افراد قبيله خويش مفاخرت جستند، و نباشد هر يک افراد جمعيتشان را بشمرند، پس از شمردن قبيله عبدمناف بيشتر بودند، بنوسهم گفتند اغلب افراد ما در جاهليت کشته شده‏اند، ما مرده و زنده خويش را مي‏شمريم شما نيز بشمريد، در اين نوبت افراد قبيله بنوسهم فزون آمد، لذا حضرت در اينجا شنوندگان را مورد اندرز قرار داده فرمايد): وه که تا چه اندازه منظور و مرام (افتخار کنندگان بمردگان از دانش و خرد) دور است، چه زيارت کنندگان مدهوشي، چه بزرگ کار بي‏اندازه رسوائي، براستيکه ديار و شهرها را از گذشتگان تهي يافتند در حاليکه (در آنان) جاي پند و عبرت بود، چه سترک پند و عبرتي، مردگان را از جاي دور طلبيدند (تا بزيادتي شماره آنها تفاخر کنند، و حال آنکه از مرده مشرکي که مخلد در آتش است، بايد پند گيرند، و به خدا پرستي نزديک شوند) آيا به تيره مغاکي که پدرانشان بدان اندراند مينازند، يا بشماره تباه‏شدگان بر هم ميبالند، و ازپيکرهاي (جان،

و بدنهاي از جنبش مانده (که طعمه مار و موراند) خواهان بازگشت‏اند، براستي اگر بديدار آنان فروتني را پيشه خويش گيرند، خردمندانه‏تر است از اين که بوسيله آنها خويش را بمقام فخر و ارجمندي بکشانند (حال چرا اينکار را نکردند) حقيقت اينست که با ديدگان تار به آنها نگريستند، و درباره آنها در درياي ناداني غوطه خوردند، و اگر (داستان اسف‏انگيز) آنان را از عرصه‏هاي گشاده اين شهرهاي ويران و خانه‏هاي خالي مانده بپرسند، در پاسخشان گويند: آنان بحال گمشدگي در زير خاک رفتند (و کيفر کردار خويش را چشيدند) و شما بي‏هشانه از دنبالشان ره برگرفته‏ايد، پاي بر فرق آنان ميکوبيد، بر وي اجساد شان جاي ميگيريد، در واگذارده آنان ميچريد، در ويرانه‏هاي آنان مي‏نشينيد (و يکره بهوش نميائيد) همانا روزها بين شما و آنان بسيار گريستند و (زودا که) بر شما نيز زاري آغاز خواهند نهاد (مگر نه اين است که) آنان پيش رفتگان پايان زندگي شما هستند که زودتر به آبگاه شما رسيده‏اند در صورتيکه آنان داراي مقامهاي ارجمند، و وسائل افتخار، و برخي پادشاه، و پاره فرمانبر آنان بودند، در نافهاي (واديهاي) برزخ رهي پيمودند، که در آن راه زمين برايشان مسلط بوده، گوشتهاشان را خورد

، خونهاشان را آشاميد، آنگاه از شکاف قبورشان صبح کردند، در حال جمودت و بسته شدگي که نمو و جنبشي ندارند پنهان و گمشده هستند که پيدا نميشوند، ترسانيدنيها آنان را نميترساند، نگرانيهاي بد اندوهگينشان نسازد، از زلزله بيم و اضطرابي ندارند، گوش ببانگ رعدهاي هايل ندهند، پنهان شدگاني‏اند که کسي بانتظار بازگشتشان نيست، حاضراند و حضور ندارند (قبرشان پيدا و شخصشان پنهان است) جمعيتي بودند پراکنده شدند، با هم الفت داشتند از هم بريدند، اخبارشان که نميرسد، و شهرشان که خاموش مانده است، نه از درازي مدت و دوري منزلشان ميباشد، بلکه جامي به آنان نوشانده‏اند، که گويائيشان بگنگي و لالي، شنوائيشان را به کري، جنبششان را به آرامش مبدل ساخته است، تو گوئي هنگام توصيف حالشان بدون انديشه بخاک افتادگانند و خوابيدگان (که جز در قيامت بيدار و هشيار نگردند).

[صفحه 624]

اهل گورستان همسايگان و دوستاني هستند که با هم انس نگيرند، و از هم ديدن نکنند، نسبتهاي آشنائي و وسائل برادري در ميانشان کهنه و از ايشان بريده شده است، با اين که بگرد هم جمعند بيکس‏اند، و يا اين که با هم دوست بودند از هم دوراند، نه از براي شب صبحي شناسند، و نه از براي شام روزي دانند، در هر يک از شب و روز که در آن (از جهان بسوي گورستان و آخرت) کوچيده‏اند، همان برايشان هميشگي است (نه شبشان را روزي و نه روزشان را شبي است) دشواريهاي آن سرا را دشوارتر از آنچه ميترسيدند ديدند، و نشانه‏ها آن جهان را بزرگتر از آنچه ميپنداشتند نگريستند، پس آن دو پايان زندگاني براي ايشان تا جايگاه بازگشتشان کشيده شده است، و در آن مدت است انتها درجه ترس و اميدواري (دوزخيان در محشر از کردار زشت خويش بيمناک، و بهشتيان خوشحال و اميدوارند) اگر آنان پس از مرگ به سخن مي‏آمدند، البته از توصيف آنچه که علانيه ديدار کردند عاجز بودند، گو اين که نشانهاشان کم، و اخبارشان منقطع گرديده (و کسي از اوضاعشان آگاهي ندارد) ولي ديدگاني که پذيراي عبرت‏اند آنان را مينگرند، و گوشهاي هوشها از آنان مي‏شنوند، که آنان بدون داشتن (زبان و دهان) وسائل سخن

بسخن آمده و ميگويند، آن چهره‏هاي شاداب و پرطراوت بسي گرفته و زشت آمد، و آن پيکرهاي نرم و لطيف بي‏جان افتاد لباسهاي کهنه و پوسيده را در بر کرديم، تنگي گور و خوابهاي سخت ما را به رنج افکند، ترس و وحشت را از يکديگر بارث برديم، منزلهاي خاموش (و تاريک گور را از هم پاشيده و) بروي ما خراب شدند آن اندامهاي شکيل و قشنگ نابود گرديد، و آن صورتهاي زيبا و پاکيزه زشت شدند، اقامت ما در مسکنهاي پردهشت بطول انجاميد، نه از اندوه گريز گاهي، و نه از اين تنگي گشايشي يافتيم (خواننده عزيز و شنونده گرامي) اگر آن مردگان را با (ديده) عقل و خرد بسنجي، يا پرده (خاکي) که آنها را از تو پوشانده است کنار رود (آنها را خواهي ديد) در حاليکه گوشهايشان در اثر رسوخ جانوران خاکي در آنها نابود و کر گشته، و ديدگانشان از سرمه خاک (بمغز) فرو رفته، و زبانهايشان پس از تندي و تيزي درونها پاره پاره گشته، و دلهاشان پس از بيداري در سينه‏ها مرده، و از طپش افتاده، در هر عضوي از ايشان پوشيدگي تازه که باعث فساد و زشتي است رخداده، و راه نابودي آنها را آسان ساخته است، در حاليکه در برابر هر آسيبي تسليم‏اند، نه براي دفاع (از آلام و اسقام) دستي، و نه براي ناليدن (از

سختيها) دلهائي دارند (اگر بديده عبرت بنگري) اندوههاي دلها و خاشاک و خونابه چشمها را خواهي ديد که براي آنها در هر يک از اين رسوائي و گرفتاريها حالتي است که دگرگون نشود، و سختي است که برطرف نگردد.

[صفحه 627]

اي بسا ارجمند پيکر خوش آب و رنگي را که زمين خورد، و او در جهان پرورده ناز و نعمت و خوشگذراني و بزرگواري بود، هنگام اندوه را بشادماني ميگذرانيد، و از راه اين که دريغ داشت فراخي عيشش به تنگي گرايد، اگر غم و اندوهي نازل ميشد خويش را بکارهاي بيهوده و بازيچه سرگرم ميساخت، (و دل را تسلي ميبخشود) آنگاه در اين بين که او بجهان باو ميخنديد، و در سايه عيش و خوشي به غفلت ميگذرانيد، ناگاه روزگار او را لگدمال خار (غمها و غصه‏هاي) خويش کرده، قوايش را در هم کوبيد (و بساط زندگي و عيشش را در نورديد) و ابزارهاي مرگ او را چشم‏انداز خود قرار داده، رنجي که علتش را نميدانست با وي درآميخت، و باندوهي نهان که از پيش آن را نيافته بود همراز (و قرين آمد) و در مزاجش بواسطه بيماريها ضعف و سستي بسياري توليد شده، با اين وصف اطمينان کاملي بهبودي خويش داشت و (ابدا احتمال انقضاي اجلش را نداده، و براي دفع آن امراض) شتابان پناهنده شده به آنچه که پزشگان او را به آن عادت داده بودند از قبيل دفع گرمي بسردي، و برطرف ساختن سردي بگرمي، لکن داروي سرد گرمي بيماري را خاموش نساخته بلکه بحرارتش افزود، و دواي گرم، سردي مرض را از بين نبرده، بلکه

آنرا بتندي تهييج کرد، و با مزجهائيکه با اين گونه مزاجها سازگار است، مزاجش معتدل نشده، بلکه هر دردي را ميافزود، تا اين که (در اثر مداواي بسيار و نگرفتن نتيجه) پزشکش در کارش سستي گرفت (و از مداوايش عاجزند) پرستارانش از وصف دردش خسته شده، در پاسخ کسانيکه از او احوال ميپرسند گنگ مانده، و در نزدش از خبر غم‏انگيزي که از او پنهان ميداشتند، با هم گفتگو ميکردند، يکي ميگفت حالش همانطوريکه بوده هست (و در مرضش تفاوتي پيدا نشده) ديگري بخوب شدنش اميدوارشان کرده (گويد چه بسا بيماريهاي سخت‏تر از اين که شفا يافته‏اند) ديگري در مرگش آنان را امر به شکيبائي کرده، پيروي از گذشتگانرا بيادشان مي‏آورد (و ميگفت دنيا جاي ماندن نيست آنکه نميرد خدا است) آنگاه در همين حاليکه (مرغ روح) آن مريض بجدائي از جهان، و واگذاري دوستان بال افشان است، ناگاه غمي از غمها باو فشار آورده، هوش و ذکاوتش از کار مانده، تري زبانش خشگ افتد (و بدون اين که قادر به سخن باشد، با ديده حسرت بسوي اهل و مال و فرزندش بنگرد و) چه بسا پرسش مهمي که آن را فهميده و از پاسخش درماند، و چه بسيار صداي سخني که اندوهگين کننده دل است از سالخوردي که مورد احترام، و يا از خردسالي ک

ه مورد ترحم و نوازش او بوده مي‏شنود، و گوشش را بکري ميزند (مي‏بيند پدر و مادر در مصيبتش نالان و پسر و زن در فراقش بافغان‏اند، ولي او چون تاب ديدار آن منظره را ندارد نشنيده ميگيرد) براستي که مرگ را سختيهائي است دشوارتر از آنکه بوصف در آيد، يا خردهاي جهانيان پذيراي آن باشند.


صفحه 621، 624، 627.