خطبه 171-درباره خلافت خود












خطبه 171-درباره خلافت خود



[صفحه 468]

از خطبه‏هاي آن حضرت عليه‏السلام است (در اوصاف باريتعالي) سپاس خداوندي را سزا است که آسمان و زميني آسمان و زميني ديگر را از او نميپوشاند (طبقات آسمانهاي هفتگانه، و زمينهاي هفتگانه که هر يک از آنها بمنزله پرده‏ايست بسيار ضخيم هيچ يک در برابر علم و احاطه و باحوال طبقات آسمان، و زميني ديگر نميتواند حاجت و مانع باشد. و خداوند حتي بحال ذرات و حشراتي که در ادني طبقات زمينها زندگي ميکنند بينا و آگاه است، و از اين فرمايش حضرت، و لا ارض ارضا معلوم ميشود که زمين هم همچون آسمانها داراي طبقات هفتگانه است، چنانچه در قرآن مجيد س 65 ي 12 فرمايد الله الذي خلق سبع سموات، و من الارض مثلهن خدا است آنکه آفريد هفت آسمانها، و مانند آن زمين را، ديگر در دعاي کبير قنوت نيز ميخواني: سبحان الله رب السموات السبيع، و رب الارضين السبع، و ما فيهن و ما بينهن، و رب العرش العظيم، پاکيزه است پروردگار هفت آسمانها، و هفت زمينها، و آنچه در آنها، و آنچه ما بين آنها، و پروردگار دستگاه عرش بزرگ).

[صفحه 469]

قسمتي از اين خطبه است (که آن حضرت در شوراي دوم که بدستور عمر تشکيل شده بود، در پاسخ سعدوقاص فرموده‏اند): گوينده مرا گفت اي پسر ابيطالب تو در امر خلافت پرحريصي، گفتم: به خدا سوگند شما (با اين که نالايقتريد) حريصتر و دورتريد، و من (چون به رسول خدا منسوبم سزاوارتر و نزديکترم، جز اين نيست که من طلبکار حق خويشم، و شما بين من و حقم حائل شده، و روي مرا از آن برمي‏گردانيد دست مرا بجور و ستم از خلافت بر تافته، و خود آن را غصب کرده‏ايد) پس همينکه در پيش حضار مجلس، (با اين دليل دندان‏شکن) حجت خويش را در گوش آن (پرسنده) فرو کوفتم مات و مبهوت مانده، و از خواب گران بيدار شده، نتوانست پاسخ مرا چه بدهد. (پس از آن حضرت عليه‏السلام بشکايت از قريش فرمايد:) خدايا من بر قريش و کساني که آنها را ياري ميکنند از تو کمک ميطلبم، چرا که قريش پيوند خويشي مرا بريده، و بزرگي مقام و منزلتم را کوچک شمردند، و در امر خلافتي که ويژه و مخصوص من بود، باتفاق به دشمني با من برخاستند، پس از آن گفتند آگاه باش اگر تو خلافت را بگيري و رها کني هر دو حق است (چون خود را همرديف من ميدانستند، ميگفتند: اگر تو آنرا گرفته بودي حقت را برده بودي،

و ما نيز که آنرا گرفته‏ايم حق خود را گرفته‏ايم، و بهتر آنست که تو چشم از آن بپوشي). (پوشيده نماناد، يکي از جاهائيکه حضرت عليه‏السلام در نهج‏البلاغه بي‏پرده و آشکارا مظلوميت خويش و ظلم غاصبين خلافت را اثبات فرموده، در همين فراز از خطبه مي‏باشد، که به خدا مي‏نالد، و از جور شيخين شکوه ميفرمايد: ابن ابي‏الحديد با اين که در اينجا نيز مانند ساير جاهاي نهج‏البلاغه خيلي دست و پا زده تا مگر آنرا مطابق با مذهب معتزله شرح و تفسير نمايد نتوانسته، و ميگويد: اميرالمومنين را اين سنخ سخن بسيار است، مانند اين که فرمود: من پس از رحلت رسول خدا از حق خويش همواره ممنوع بودم، يا اين که من در مرکز خلافت بمنزله قطب و ميله آهنين آسيا هستم، و گردونه خلافت بدون من در محور خود نمي‏چرخد. يا اين که ميراث خويش را تاراج شده يافتم، يا اين که آن حضرت شنيد کسي فرياد ميکرد من مظلوم و ستم رسيده‏ام او را فرمود بيا تا هر دو با هم فرياد کنيم، آنگاه گويد: اماميه اين الفاظ را بظواهرش تعبير ميکنند، و بجان خودم سوگند است که اين سخنان شخص را بشک مياندازد که شايد ادعاي اماميه بر حقانيت اميرالمومنين حقيقت داشته باشد، لکن با اين وصف در اغلب موارد تا توانس

ته است از نکوهش و سرزنش شيعه اماميه خودداري نکرده، و در پاره کلمات تشبث بتاويلات بارده که از ميزان سنجش خرد خارج است گرديده، در پايان شرح بار اين داستان را که دليل بارزي بر حقانيت شيعه است ذکر کرده ميگويد: يحيي ابن سعيد ابن علي الحنبلي که شاهدي است عادل نقل کرده که من بر اسمعيل ابن علي رئيس حنابله وارد شدم، ناگاه يکي از حنبليها که از اهل کوفه طلب داشت بر اسمعيل وارد شده، و اتفاقا اين قضيه کوفه و در روز هيجدهم ذي‏الحجه که ايام زيارت مولي حضرت اميرالمومنين است و خلقي بيشمار از شيعيان در کوفه حاضر ميشوند واقع شد، اسمعيل پيوسته از آن شخص حنبلي پرسش ميکرد که آيا طلب خويش را از آن کوفي گرفتي، آيا چيزي ديگر باقيمانده، و آن شخص جواب مي‏گفت تا اين که مطلب باينجا منتهي شد که آن شخص حنبلي گفت اي مولاي من نمي‏داني در مثل اين روز در نزد قبر علي ابن ابيطالب شيعيان چه اجتماعي دارند، و چگونه بدون ترس و بيم و تقيه علي روس الاشهاد ببانگ رسا خلفاي ثلاثه را لعن ميکنند. اسمعيل گفت شيعيان را گناهي نيست. اين باب و راهي است که اين شخص صاحب قبر بروي آنان باز کرده و گشوده است، حنبلي با کمال تعجب پرسيد صاحب قبر کيست، گفت علي ابن ابيطال

ب عليه‏السلام، گفت آيا او اين رويه و طريقه را به آنان ياد داده است، اسمعيل گفت آري به خدا سوگند حنبلي گفت: اي آقاي من اگر علي در اين کار براه حق رفته است، پس ما را چه افتاده که فلان و فلان را والي امر بدانيم، و اگر راه خطا پيموده، پس ما چرا بايد علي را نيز دوست بداريم، اسمعيل تا اين کلمه را شنيده به شتاب برخاست و کفش خويش را پوشيده براه افتاد، و گفت خدا لعنت کند اسمعيل را اگر از عهده پاسخ اين پرسش برآيد انتهي کلامه).

[صفحه 471]

و قسمتي از اين خطبه درباره اصحاب جمل است:) (طلحه و زبير) بيرون آمدند از خانه خويش در حاليکه همسر رسول خدا را (با خود از شهري بشهري) ميکشاندند بدان سان که (فروشندگان) کنيز را هنگام فروش بدنبال خويش ميکشانند، و با او بسوي بصره رفتند، پس اين دو نفراند که زنان خويش را در خانه نشانده، و خانه نشانده رسول‏الله صلي الله عليه و آله را بخود و ديگران نشان دادند، و او را وارد در لشکري کردند که هيچ مردي در آن لشکر نبود، جز اين که (بند) طاعت مرا بگردن زده، و بدلخواه با من بيعت کرده بود، پس آن لشکر در بصره بر عامل من (عثمان ابن حنيف) و خزانه داران بيت‏المال مسلمين و ديگران از اهل بصره وارد شده، گروهي را بجور و آزار، گروهي را بمکر و دستان کشتند، به خدا سوگند اگر جز به يک نفر از مسلمانان دست نمي‏يافتند که او را بدون جرمي که مرتکب شده باشد بکشند، البته کشتن همه آن لشکر بر من روا بود، زيرا آن لشکر در کشتن آن يک نفر مسلمان حاضر بوده، و بدست و زبان مدافعه و جلوگيري از آن کار زشت نکردند (و اين حليت خون آنها بر من در صورتي بود که آنها يک نفر را کشته باشند) اکنون داستان کشتن يک نفر را واگذار (که از اين روي بايد تمام

آنها را از دم تيغ بگذرانم) که آنها باندازه شماره تمام لشگرشان هنگام ورودشان از مسلمانان کشته‏اند.


صفحه 468، 469، 471.