خطبه 161-چرا خلافت را از او گرفتند؟












خطبه 161-چرا خلافت را از او گرفتند؟



[صفحه 437]

از سخنان آن حضرت عليه‏السلام که در پاسخ يکي از اصحاب در جنگ صفين ايراد فرموده: در جنگ صفين يکي از ياران از آن حضرت پرسيد يا اميرالمومنين در صورتيکه شما بمقام خلافت سزا و برتريد چگونه قو م و اطرافيان شما را از آن منع کردند (و با عدم استحقاق خود آنرا تصاحب نمودند) چون مطلب بر همه معلوم، و در چنان موقعي پرسش آن سخن بيجا بود، لذا حضرت فرمود: اي برادر ديني از طايفه بني‏اسد، تو کسي هستي با اين که تنگ مرکبت سست است، مهرش را بي‏موقع رها ميکني (و مطلبي را که فعلا مورد ندارد ميپرسي) لکن باحترام خويشاوندئيکه با ما داري (و زينب بنت حجش اسدي که يکي از زنهاي رسول خدا است از طايفه شما است) و تو حق پرسش و استعلام از مطلب داري پس بدان اما چيرگي (خلفا) در اين مقام بر ما بر اين که ما از حيث خويشي برتر و به رسول خدا صلي الله عليه و آله نزديکتر و پيوسته‏تريم، براي آنست که خلافت چيزي نفيس (و هر کس با همه نالايقي آنرا خواهان) است پس گروهي به آن بخل ورزيدند (و حق را از مرکزش تغيير دادند) و گروهي ديگري (من و اهلبيتم براي حفظ حوزه دين) بخشش کردند (و چشم از آن پوشيدند) و در ميان ما و ايشان حاکم خدا، و بازگشت هر دو دسته د

ر قيامت بسوي او است. پس آن حضرت باين شعر امرو القيس ودع عنک نهبا صيح في عبراته که مصراع دومش اين است و هات حديثا ما حديث الرواحل، متمثل شدند، و علت ايراد اين شعر آنست که پس از آنکه پدر امرو القيس کشته شد، او يا از ترس يا از براي خون خواهي پدر، در خانه مردي از طايفه بني‏جديله که طريف نام داشت فرود آمد طريف مقدمش را گرامي داشت، و امرو القيس چندي نزد او بماند، پس بتو هم اين که ياري کردن و از عهده طريف خارج است بخانه خالد ابن سدوس فرود آمد، بنوجديله نيز شتران او را بغارت بردند، امرو القيس تاراج شتران را بخالد شکايت کرد، خالد گفت شتران سواري خويش را بمن ده تا از دنبال تاراجگران راه بريده، و شترانترا باز ستانم، امرو القيس بقيه شتران سواري خويش را باو داد، خالد با بعضي از جوانان قبيله سوار آن شترها شده بنوجذيله را تعاقب کرده، وقتي که بايشان رسيد گفت امرو القيس مهمان من است، شترهاي او را باز دهيد، بنوجذيله منکر اين امر شده، بر خالد حمله کرده، باقي شتران را نيز بغارت بردند، و نيز گفته‏اند، خالد با بنوجذيله ساختگي داشته و از روي حيله شترها را تسليم آنان کرد، لذا امرو القيس درباره تاراج دويم قصيده ساخته که اولش هما

ن بيت مذکور، و معني آن اين است: واگذار داستان تاراجيکه در اطراف آن فرياد کرده شد، و حديث شگفت‏انگيز شترهاي سواري را بياد آور، و عرض حضرت از ايراد اين شعر آنست که داستان غصب خلافت سه خليفه را که اهل سقيفه درباره آن آنهمه هياهو، و گفتگو کردند واگذارده و) داستان شگفت‏انگيز پسر ابي‏سفيان را (که خودش را رقيب من ميداند) بشنو روزگار مرا پس از گرياندن خنداند، به خدا سوگند جاي شگفتي باقي نمانده است واي از اين داهيه دهياء شگفت‏انگيز که از فرط شدت شگفتي را از ياد ميبرد، و کژي و نادرستي را بسيار ميگرداند، شاميان در صدد برآمدند تا مگر نور خدا را از چراغش خاموش کنند، و راه آب حق را از چشمه‏اش ببندد (قوانين اسلام را پايمال کرده خلافت را تصاحب نمايند) و در ميان من و خودشان آب زهرآگين و باءدار را بهم آميختند (حق را از جاي خود برگردانده، و آن را در کامها، مانند آب مخلوط با زهر فاسد کردند) پس اگر رنج و آزارهاي اين جنگي که ما و آنها بدان اندريم بر طرف شد، آنها را بجانب حق محض و خالص خواهم کشانيد، و اگر کار دگرگون شد(اين مردم بسوي حق نگرديده، و اين جنگ و خلافت بجاي خود باقي بود، و من مردم، يا در ميدان جنگ کشته شدم) باکي نيست، هر

چه خواهد گو باش زيرا که خداوند در قرآن کريم سوره 35 آيه 8 فرمايد: فلاتذهب نفسک عليهم حسرات، ان الله عليم بما يصنعون اي پيغمبر براي گمراه بودن اين مردم خود را دچار اندوه بسيار مگران و هلاک مکن، زيرا که خداوند به آنچه اينها بجا مي‏آورند دانا است (و کيفر کردارشان را در کنارشان خواهد نهاد)


صفحه 437.