شهسوار جوان و پارساي کوفه
اکبر و مرادي چند ضربه نيزه با يکديگر مبادله کردند، و اکبر وي را کشت معاويه همراه با افرادي از قريش و تني چند از نزديکان بر فراز تپهاي بود اکبر رو به سوي معاويه نهاد و اسبش را با تازيانه نواخت و شتابان به سوي معاويه تاخت. معاويه به او نگريست و گفت: به راستي اين مرد يا بيخرد است يا به امان خواهي آمده است. از او باز پرسيد براي چه آمده است؟ مردي به سوي او شتافت و در حالي که همچنان اسب ميتاخت به بانگ بلند از وي پرسيد: چه ميخواهي؟ ولي پاسخي نداد، و شتابان پيش رفت تا به معاويه رسيد. سواران نيزهها را به سويش نشانه رفتند. اکبر که اميدوار بود، در برابر سرعت و صلابت جمله او پيرامون معاويه را ترک کنند و او را با وي تنها گذارند تني چند از مردان را کشت. اطرافيان معاويه با نيزه و شمشير، معاويه را پناه دادند و چون دست او به معاويه نرسيد بانگ زد. اي پسر هند، مرگ و شوم تو را شايستهتر است من جواني اسدي هستم، يعني من جواني اسدي بيش نيستم و دليرانه خود را به اينجا به هماوردي با تو رساندم ولي تو که داعيه سالاري داري در پناه يارانت از مقابل من گريزاني! سپس نزد امام علي (ع) بازگشت امام از او پرسيد: اي اکبر چه چيز تو را بر آن داشت گفت: خواستم پسر هند را
اکبر بن جدير اسدي جوان شهسوار کوفه نام داشت. اکبر که سخت پارسا و زبان آور بود و در صفين حضور داشت در برابر علي (ع) به پاخاست و گفت: «اي اميرمؤمنان ما را از خداوند عهدي در دست است که با وجود آن به مردمان نيازمان نيست. ما پافشاري کرديم و آنان نيز پايداري نمودند، من لختي پيش با ديدن اين حقيقت از پايداري دنيا دوستان در برابر پافشاري آخرت جويان، و شکيبايي اهل حق در برابر اهل باطل و دلبستگي شيفته وار اهل دنيا در شگفت شدم. سپس نيک نگريستم و از ناآگاهي خود نسبت به اين آيه از کتاب خدا بيشتر در شگفت شدم که ميفرمايد: «آيا مردم چنين پنداشتند به صرف اينکه گفتند: ما ايمان آوردهايم، رهايشان کنند و براين دعوي هيچ امتحانشان نکنند. (هرگز چنين نيست) و ما امتهايي را که پيش از اينان بودند به امتحان و آزمايش درآورديم تا خدا دروغگويان را از راستگويان کاملا معلوم کند. «و مقام منافق ومؤمن پاک را از هم جدا سازد.»[1] علي (ع) او را ستود و فرمود: خيرت باد[2] عوف بن مجزئه مرادي، رزم آور کم نظير که تني چند از عراقيان را کشته بود به ميدان مبارزه آمد و بانگ برداشت: اي مردم عراق آيا مردي هست که شمشيرش را به کف گيرد و با من بجنگد؟ من شما را با لاف و گزاف خويش نميفريبم. مردم عکبر را صدا زدند وي از ياران خويش جدا شد و به سوي او رفت و کسان همه در جايشان ميخکوب شدند رزم آور مرادي ايستاده بود و ميگفت: در شام امن و آسايش فراهم است و هراس وجود ندارد. در شام داد و بيداد و ستم نباشد و در شام گشادهدستي رواج دارد نه امساک و امروز و فردا کردن. عکبر به هماوردي وي رفت، سرود:شام سرزمين خشکي است و عراق از باران رحمت و نعمت غوطه ور است در آن امامي جاي گزيده که دادگر است ولي در شام مردي زشتخو حکومت ميکند.
که چنان کني و خود را به مهلکه اندازي؟
به هماوردي با خود برانگيزم[3].