شهسوار جوان و پارساي كوفه











شهسوار جوان و پارساي کوفه‏



اکبر بن جدير اسدي جوان شهسوار کوفه نام داشت. اکبر که سخت پارسا و زبان آور بود و در صفين حضور داشت در برابر علي (ع) به پاخاست و گفت: «اي اميرمؤمنان ما را از خداوند عهدي در دست است که با وجود آن به مردمان نيازمان نيست. ما پافشاري کرديم و آنان نيز پايداري نمودند، من لختي پيش با ديدن اين حقيقت از پايداري دنيا دوستان در برابر پافشاري آخرت جويان، و شکيبايي اهل حق در برابر اهل باطل و دلبستگي شيفته وار اهل دنيا در شگفت شدم. سپس نيک نگريستم و از ناآگاهي خود نسبت به اين آيه از کتاب خدا بيشتر در شگفت شدم که مي‏فرمايد: «آيا مردم چنين پنداشتند به صرف اينکه گفتند: ما ايمان آورده‏ايم، رهايشان کنند و براين دعوي هيچ امتحانشان نکنند. (هرگز چنين نيست) و ما امتهايي را که پيش از اينان بودند به امتحان و آزمايش درآورديم تا خدا دروغگويان را از راستگويان کاملا معلوم کند. «و مقام منافق ومؤمن پاک را از هم جدا سازد.»[1] علي (ع) او را ستود و فرمود: خيرت باد[2] عوف بن مجزئه مرادي، رزم آور کم نظير که تني چند از عراقيان را کشته بود به ميدان مبارزه آمد و بانگ برداشت: اي مردم عراق آيا مردي هست که شمشيرش را به کف گيرد و با من بجنگد؟ من شما را با لاف و گزاف خويش نمي‏فريبم. مردم عکبر را صدا زدند وي از ياران خويش جدا شد و به سوي او رفت و کسان همه در جايشان ميخکوب شدند رزم آور مرادي ايستاده بود و مي‏گفت: در شام امن و آسايش فراهم است و هراس وجود ندارد. در شام داد و بيداد و ستم نباشد و در شام گشاده‏دستي رواج دارد نه امساک و امروز و فردا کردن. عکبر به هماوردي وي رفت، سرود:شام سرزمين خشکي است و عراق از باران رحمت و نعمت غوطه ور است در آن امامي جاي گزيده که دادگر است ولي در شام مردي زشتخو حکومت مي‏کند.

اکبر و مرادي چند ضربه نيزه با يکديگر مبادله کردند، و اکبر وي را کشت معاويه همراه با افرادي از قريش و تني چند از نزديکان بر فراز تپه‏اي بود اکبر رو به سوي معاويه نهاد و اسبش را با تازيانه نواخت و شتابان به سوي معاويه تاخت. معاويه به او نگريست و گفت: به راستي اين مرد يا بي‏خرد است يا به امان خواهي آمده است. از او باز پرسيد براي چه آمده است؟ مردي به سوي او شتافت و در حالي که همچنان اسب مي‏تاخت به بانگ بلند از وي پرسيد: چه مي‏خواهي؟

ولي پاسخي نداد، و شتابان پيش رفت تا به معاويه رسيد. سواران نيزه‏ها را به سويش نشانه رفتند. اکبر که اميدوار بود، در برابر سرعت و صلابت جمله او پيرامون معاويه را ترک کنند و او را با وي تنها گذارند تني چند از مردان را کشت.

اطرافيان معاويه با نيزه و شمشير، معاويه را پناه دادند و چون دست او به معاويه نرسيد بانگ زد.

اي پسر هند، مرگ و شوم تو را شايسته‏تر است من جواني اسدي هستم، يعني من جواني اسدي بيش نيستم و دليرانه خود را به اينجا به هماوردي با تو رساندم ولي تو که داعيه سالاري داري در پناه يارانت از مقابل من گريزاني! سپس نزد امام علي (ع) بازگشت امام از او پرسيد:


اي اکبر چه چيز تو را بر آن داشت
که چنان کني و خود را به مهلکه اندازي؟


گفت: خواستم پسر هند را
به هماوردي با خود برانگيزم[3].









  1. سوره عنکبوت آيات 2 و 3.
  2. نصر بن مزاحم منقري (متوفي 212 ه- ق) پيکار صفين، تصحيح عبدالسلام محمدهارون ترجمه پرويز اتابکي، تهران، شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، 1375، ص 617.
  3. نصر بن مزاحم، پيکار صفين، صص 618 تا 169.