نوجواني که اصحاب جمل را به قرآن دعوت کرد
جوان کوفي خردسالي که دو بار ديگر هم پيش از آن دعوت امام را پاسخ گفته بود برخاست. وجودش سرشار از حرارت و خونگرمي بود و شعله عزم و آهنگ از چشمانش زبانه ميکشيد، گفت: من، يا اميرالمؤمنين! امام عليهالسلام لحظهاي خود را به نشنيدن زد، شايد ميخواست اين پسر جوان از وظيفه سنگين فوق به نفع شخصي قويتر، کنار برود تا مرگ جوانياش را نربايد و شايد ميخواست در تاريخ ثبت شود که جوان بينهايت مشتاق بود و بدون کمترين اجبار و اکراهي به اين مأموريت رفت. امام عليهالسلام در حاليکه چشم به جوان دوخته بود فرمود:- اگر دست راستت بريده شد با دست چپ آنرا بگير. اگر دست چپ قطع شد با دندانهايت...پس از اين توضيحات ذرهاي ترس در جوان ايجاد نشد. و اين اشاره امام عزم او را قويتر ساخت! امام قرآن را به وي داد و فرمود: «اين را بر آنان عرضه کن، بگو اين کتاب بين ما و شما باشد... شما را به خدا قسم ميدهم در مورد خون ما و خونتان...» آن جوان خرامان در ميان جمعيت خروشان به راه افتاد، چهره خرم و شاد و لبخند درخشان و زندهاش از شادي او سخن ميگفت، گويي همچون ساعت زفاف به حجله عروس ميرود. قباي سفيدش او را مشخص ميساخت و بر منظر زيبايش ميافزود. سپاهيان کوفه در صفهاي خود ايستاده او را نظاره ميکردند. همچنانکه او راه خود را در ميان سرنيزههاي دشمنان به جلو ميشکافت دلهاي آنان در اطراف او پرواز ميکرد. اگر موفق شد از ريختن خون جلوگيري کرده است، و اگر افراد جمل دعوت مقدس او را که کتاب آسماني به طهارتش سخن ميگويد، پذيرفتند، همه مردم به صفهاي برادرانه خود بازميگردند.اما حرص عداوت سپاه جمل را خورده و انسانيت آنان را به توحش تبديل کرده و طبيعت بشري شان در پشت خوي درندگي وحشيان و جنگليان پنهان شد. پس بر سر آن جوان ريختند و او را زدند، حتي احترام به قرآن که در دست گرفته بود نيز مانع آنان نشد. با توجه به آن که بدون سلاح پيش آنان که سرتاسر مسلح بودند، رفته بود، و چنين کسي در امان بايد باشد، ولي ملاحظه او را نکردند. ياران جمل اين جوان را که از هر سلاحي جز قرآن برهنه بود محاصره کردند، و با سر نيزههاي تجاوز کارشان به او حملهور شدند. اما او همچنان در برابر تجاوز پايداري کرده و با اردهاي استوار پيوسته آن مردم را به وحدت ميخواند. دست راستش را بريدند، قرآن را به دست چپش داد و مأموريت خود را ادامه داد وقتي ضربت تجاوزکارشان ديگري آن دست را نيز به روي خاک انداخت چانهاش نيز هنوز قدرت داشت کتاب مقدس را نگه دارد. قرآن را در ميان سينه و گلويش گرفته و کوشيد تا دعوت صلح را به گوش آن مردم برساند که: «کتاب خدا بين ما و شماست... خدا را خدا را در مورد خونهاي ما و خونهاي خودتان...؟» گوش شنوايي نبود و صداي جوان خردسال را قطع کردند و بقاياي سر زمين افتاده و قباي پاکيزه سفيدش را که به خون سرخ گلگون شده بود، زدند و از ميان بردند.[1] علي (ع) فرمود: اکنون ريختن خون آنها مباح شده مادر آن جوان چنين گفت: خداوندا آن جوان مسلمان آنها را به اسلام دعوت کرد. او کتاب خدا (قرآن) را بدون ترس تلاوت ميکرد مادر آنها عايشه ايستاده بود و ميديد ولي او که آنان را به جنگ واداشته و امر داده بود آنها را از ريختن خون خون مسلمانان نهي نکرد.[2].
پس از تلاشهاي مجدانه و بيوقفه اميرالمؤمنين عليهالسلام براي تنبه اصحاب جمل و دست کشيدن از جنگ و خونريزي به نتيجه نرسيد و تجاوز آنان به اوج خود رسيد امام براي جنگ و نبرد با سپاه جمل مهيا شد. در ميان سپاهيان خود براي سومين بار گشت زد قرآن را در دست راست خود بلند کرده و در برابر چشمان آنها قرار گرفت و در حالي که اندک اميدي براي جلوگيري از خونريزي داشت فرياد برآورد: «کداميک از شما با وجود اينکه کشته ميشود، اين قرآن را به دست ميگيرد و آنان را به آنچه در آن ميباشد دعوت ميکند؟»