حكايت











حکايت



شايد کسي گمان نمي‏برد که آن دوستي بريده شود و آن دو رفيق

[صفحه 36]

که هميشه ملازم يکديگر بودند، روزي از هم جدا شوند. مردم يکي از آنها را بيش از آن که به نام اصلي خودش بشناسند به نام دوست و رفيقش مي‏شناختند. معمولا وقتي که مي‏خواستند از او ياد کنند، توجه به نام اصلي‏اش نداشتند و مي‏گفتند: «رفيق...»

آري، او به نام «رفيق امام صادق عليه‏السلام» معروف شده بود، ولي در آن روز که مثل هميشه با يکديگر بودند و با هم داخل بازار کفش دوزها شدند، آيا کسي گمان مي‏کرد که پيش از آن که آنهااز بازار بيرون بيايند، رشته‏ي دوستي‏شان براي هميشه بريده شود.

در آن روز او مانند هميشه همراه امام عليه‏السلام بود و با هم داخل بازار کفش دوزها شدند. غلام سياه پوستش هم با او بود، و از پشت سرش حرکت مي‏کرد. در وسط بازار، ناگهان به پشت سر نگاه کرد، غلام را نديد. بعد از چند قدم ديگر، دو مرتبه سرا به عقب برگرداند، باز هم غلام را نديد. سومين باز به پشت سر نگاه کرد، هنوز هم از غلام- که سر گرم تماشاي اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود- خبري نبود. براي مرتبه‏ي چهارم که سر خود را به عقب برگرداند غلام را ديد. با خشم به وي گفت: «مادر فلان، کجا بودي؟»

تا اين جمله از دهانش خارج شد امام صادق عليه‏السلام به تعجب، دست خود را بلند کرد و محکم به پيشاني خويش زد و فرمود: سبحان الله، به مادرش دشنام مي‏دهي؟! به مادرش نسبت کار ناروا مي‏دهي؟! من خيال مي‏کردم تو مردي با تقوا و پرهيزکاري. معلوم

[صفحه 37]

شد در تو ورع و تقوايي وجود ندارد.

او گفت: يابن رسول‏الله، اين غلام اصلا سندي است و مادرش هم از اهل سند است. خودت مي‏داني که آنها مسلمان نيستند. مادر اين غلام، يک زن مسلمان نبوده که من به او تهمت ناروا زده باشم».

حضرت فرمود: مادرش کافر بوده که بوده. هر قومي سنتي و قانوني در امر ازدواج دارند. وقتي طبق همان سنت و قانون رفتار کنند، عملشان زنا نيست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمي‏شوند.

امام عليه‏السلام بعد از اين بيان به او فرمود: ديگر از من دور شو.

بعد از آن، ديگر کسي نديد که امام صادق عليه‏السلام با او راه برود تا مرگ، بين آنها جدايي کامل انداخت.[1].

[صفحه 39]



صفحه 36، 37، 39.





  1. داستان راستان، ج 1، ص 159.