حکمت 139
[صفحه 173] کميل از دوستان شاهدين بود به گنج راز آن حضرت امين بود چو ظرف سينه ميگرديد سرشار بر او از راز شه شد پرده بردار ز دانش بس بدل بارش گران بود فراوان رنج و آزارش بجان بود دو صد خورشيد از قلبش هميتافت مهي کان نور از او گيرد نمييافت يکي روزي ز دست سينه تنگ به صحرا شاه با وي کرد آهنگ شد آن درياي دانش در بيابان کشيد از سينه آهي سخت سوزان گلاب و مشگ را با هم برآميخت بدامان کميل اينسان کهر ريخت کميلا قلبها شد ظرف اسرار هر آن قلبي که شد سر را نگهدار ز هر ظرف و دلي محکمتر آنست که جاي گوهر راز نهان است به راز من ز روي دانش و هوش بده گوش و بدل بسپار و بينوش دل اندر زندگي خلقي که بستهاند به حکم قسمت آنان بر سه دستهاند نخسيتن دسته دانشمند آگاه که برد از دانشش سوي خدا راه ز دست ديو نفس جان رهانيد به بزم وصل جانان خود رسانيد دوم آنکو به راه عقل پويا است هماره علم را خواهان و جويا است کشد خود تا برون از تيه اوهام زند با اهل دانش روز و شب گام درونش نور عرفان ميپذيرد به قلبش حق چو سکه نقش گيرد سوم دسته ره باطل روانند ضعيف و چون مگسها ناتوانند به باطل يا بحق هر جا صدائي بلند آيد ور از هر سو ندائي بدا ن سو ميکنند از جهل اقبال نمايند آن صدا را سخت دنبال بدون آنکه باشد شان بدل نور بدانند آنکه چبود قصد و منظور به پيش موجها همچون جماداند چنان خاشاک پيش گردباداند نميگيرند بهر خود پناهي بخويند از طريق خويش راهي به مغز و دل بدور از فکر و نوراند به هر راهي روان با چشم کوراند جهان زين دسته سوم خراب است و ز آنان جان دانشور بتاب است کميلا علم هست از مال بهتر بود دانش طلا و خاک هم زر بگيتي هر که را در دست مالي است وليکن قلب او از علم خالي است شود دستش بزودي خالي از مال باد بارش شود تبديل اقبال هماره مال با علم است مقرون شود بيعلم مل از دست بيرون هلا علم است جانت را نگهدار ولي جانت ز مال افتد در آزار ز گرداب بلا علمت رهاند به درياي محن مالت نشاند زر از ايثار و از بخشش شود کم ز بخشش ليک علم آيد فراهم دهان بر بذل دانش چون گشائي بعلم خويشتن علمي فزائي بمال آن کش بگيتي پروريدند چو طي شد مال طومارش دريدند و ليک آنکو بدانش در تلاقي است جهان تا باقي است او نيز باقي است مدار دين کميلا شد بدانش تو دانش را مدار دين بدانش بشر در عهد و دور زندگاني بدانش يافت عمر جاوداني طريق بندگي با علم پويا است رموز معرفت از علم جويا اس ت نهال علم از باغ دلش رست بفر علم حق را در دورن جست بدانش هر نکوکاري که يار است نکو نامش بگيتي يادگار است بدست علم در دوران زمام است ولي محکوم مال است و تمام است کميلا مال هر کس گردآورد بگيتي قرنها گر زندگي کرد نهال عمر او خشک و فشرده است بحال زندگي گمنام و مرده است نباشد بر وجودش بار آثار بود نابود اندر طي ادوار ولي مهر درخشان تا رونده است اگر مرده است دانشمند زنده است و ز او گرديده گرد و خاک پيکر بدلها نقش وي چون سکه بر زر جهان آباد کرد از دانش و هوش نميسازد جهان او را فراموش چو آن خلاق علم اندر جهان فرو به وصف دانش اين مطلب بيان کرد بزد بر سينه دست نازنين را توجه داد برخود مرد دين را که ميدان در درون چون گنج پنهان مرا شهوار در باشد فراوان گهرهايم نفيس است و گران است و ز اين گنجم به رنج و درد جان است چو خوش بود ار کسي ميگشت پيدا که بد بر حمل بار دل توانا فرو ميخواندم اين دانش بگوشش کمي اين بار بنهادم بدوشش خدا را بنده مرد در دو دين بود بحفظ گوهر علمم امين بود وليک افسوس اگر يابم کسي من نباشم در خيانت بر وي ايمن بشر که امروز شد با من معاصر بدين پنج است از آنان امر دائر يکي در راه دلنش گر که پويا است  ز دين خواهان دنيا هست و جويا است به ظاهر زهد را گر پايدارست به باطن دشمن پروردگاراست درآرد تاز و زيور فرا چنگ به کذب آورده سوي علم آهنگ بدوم کس چو مي خواهم محول کنم بينم بود چون شخص اول از اين بارگران گر گوشه گيرد کجازان علم عمل را توشه گيرد نباشد مرد عقل و عزم و بينش پيش سست است و لرزان در بدنيش برايش رخ دهد تا شبهه و شک شود انوار علم از خاطرش حک بقلبش وهم وطن آتش فروزد نهال دانش و دينش بسوزد کميلا کار دين از اين دو شد زار نه بتوانند کردن حمل اين بار گذشتم چون ز اول ياز دوم شوم در جستجوي شخص سوم ببينم او هم اندر خورد و خواب است بناي دينش از پايه خراب است بجمع مال چابک هست و چست است زمامش پيش شهوت سخت سست است به نوميدي از اوهم دست شويم مگر از اين سه بهتر مرد جويم چو جويم چارمين کس يا که پنجم ببنيم آن دو را چون مرد سوم چهارم بنده نفس است و خواهش ز پنجم شخص دين در نقص و کاهش بظاهر گر بشر هستند و انسان بباطن در چريدن همچو حيوان به روز و شامشان اين قصد و اين کار که پيکرشان سود مانند پروار بدلشان ذره اندوه دين نيست کجا دانند از دانش غرض چيست [صفحه 179] ولي با اينکه اين مردم چنيناند بدنيا بنده و بيرون ز ديناند و حال اين خدا از لطف و رحمت زمين حالي بنگذارد ز حجت ميان خلق در هر عصر امامي است کز او شرع و ديانت را قوامي است ميان مردم ار يک دم نباشد جهان را دستگاه از هم بپاشد اگر يکدم شود او بر سر ناز ز هم گردند پيچ و مهرهها باز فلک خواهد ز پاي از سر فتادن زمين خواهد دهان بر ما گشادن وليکن مهربان حق بس که بر ما است ز حجت چرخ و گردون بر سرپا است گهي از لطف حق پيدا و مشهود گهي از مصلحت پنهان و مفقود چراغ شرع از آنان گشته روشن و ز آنان باغ دين خرم چو گلشن از آنان دانش و علم الهي هوايد هست و بيرون از تباهي هم آنانکه به مردم ره نمايند کميلا گو که چندند و کجايند رخ آنان چرا از من نهان است که از هجرانشان آتش بجان است بحق سوگند آناناند اگر کم ولي در رتبهاند از هر کس اعظم ز حيث جاه بر جائي بلندند عزيزند و بزرگ و ارجمندند خداي از خويشتن آيات و برهان نگهداري کند نيکو به آنان به گوهرها چه آنان گنج دارند گهرها را بچون خود کس سپاراند که آن آيات و حجتهاي ذوالمن بپايد در جهان پر نور و روشن به دلهائي که صاف و پاک باشند در آنها تخم دين آنها بپاشند ز ر خشان نور حق پيدا و باهر به ايمان و يقينشان جان مباشر بنور علم و دانش گشته بينا اساس حکمت از آنان سرپا هر آن کاري کز آن دنياپرستان ز سختي تن زده مانند مستان بخويش آن کار را آسان گرفتند ز عيش و کيف گيتي رخ نهفتند ز ترس از آنچه جهالاند مايوس هم آنان بوده با آن چيز مانوس پي نيل ثواب اندر رياضت بدرگاه حقاند اندر عبادت به پيکرها اگر چه در جهانند بجانها بال زن در آسمانند بواقع زين قفس گرديده تن زن فراز قصر جانان کرده مسکن درون از شوقشان اندر تموج به باغ وصل سرگرم تفرج هلا اينان خدا را جانشيناند بشر را هادي اندر راه ديناند چه خوش بود ار که آنان جان همي يافت بجانشان عکس از اين آئينه ميتافت نشاندندي فرو اين آتش دل کمي اين بار را گشتند حامل کنون کز هجرشان جان بيقرار است بدست تو کميلا اختيار است اگر خواهي بمن ميباشد دمساز ز صحرا يا که اندر خانه شو باز
صفحه 173، 179.